اشعار کوتاه
گفتم چه کنم؟ گفت اگر بتوانی
گفتم چو توانستم، گفت ار دانی
گفتم نروم از تو دمی گفت خیال
خوش تاخته است تا کجایش رانی
گفتم که مرا بهره ده از کشتهی نو
گفت ار سر خود به من سپاری به گرو
گفتم به گرو چو سر سپردم چه کنم؟
گفتا سر خود به پیش انداز و برو
با دل به سفر شدم پی درمانی
بردم ره از خانه سوی ویرانی
دل گفت چه می بینی؟ گفتم به رهی
مجنونی و در قفای او نادانی
گفتم چو شبم دراز آمد چون راه
گفتا چو برفت شب، ره آید کوتاه
گفتم که به کاروان گرم نشناسند
گفتا: تو به راه خویش می دار نگاه
نه مینهیام که خاطر آزاد کنی
نه آن کنی ای مه، که دلم شاد کنی
خواهم که بدانم که ز ویرانی من
اندر سر چیستی که بنیاد کنی؟
بستم نظری به سیر در صورت ماه
گم گشتم و دور ماندم از خانه ی راه
وافتادم در حلقه ی آن زلف سیاه
لا حول و لا قوۃ الاّ بالله
گفتم چه شبی گفت اگر گوش کنی
یک لحظه زمانه را فراموش کنی
گفتم چو چنین کردم گفتا باید
خیزی و چراغ خانه خاموش کنی
گفتم چه شود گرم در آغوش کنی؟
گفت این سخنانم ز چه در گوش کنی؟
گفتم به امید وعده ی دوش تو گفت:
خواهم سخن دوش، فراموش کنی
گفتند به مرغ: ای اسیر خانه
جان را چه کنی در سرکار دانه؟
مرغ آه برآورد: چو پروازم نیست
باید به سرآورم در این ویرانه
روزی دو سه گم کردم راه خانه
این است مرا قصه از این ویرانه
روزی که به خانه راه بردم دیدم
نه خانه بجا بود نه صاحبخانه