اشعار کوتاه

لکه‌ی سیاهی از حقیقت

لکه‌ی سیاهی از حقیقت
دور سرم می‌چرخید
آن را در شیشه‌ای انداختم
صبح که بیدار شدم
واقعیت به دیواره‌های شیشه پاشیده بود

چاهی خالی‌ام

چاهی خالی‌ام
اما سنگی بینداز
ناامیدت نخواهم کرد
عشق چیست؟
جز همین صدای کوچک

این است قانون گرم انسان‌ها

این است قانون گرم انسان‌ها
از رز باده می‌سازند
از زغال آتش و
از بوسه‌ها انسان‌ها.

این است قانون سخت انسان‌ها
دست‌ناخورده ماندن
به رغم شوربختی و جنگ
به رغم خطرهای مرگ.

این است قانون دل‌پذیر انسان‌ها
آب را به نور بدل کردن
رویا را به واقعیت و
دشمنان را به برادران.

قانونی کهنه و نو
که طریق کمالش
از ژرفای جان کودک
تا حجت مطلق می‌گذرد

و تاریخ را عاطفه‌ای نیست

تاریخ را به شعر ننویس
زیرا سلاح
همان تاریخ نگار است
و تاریخ نگار
دچار تب لرزه نمیشود
وقتی قربانیانش را میخواند
و به روایت گیتار گوش فرا نمیدهد
تاریخ
روزنوشته های اسلحه
بر پیکرهای ماست
و تاریخ را عاطفه‌ای نیست

اینکه به تو پشت کرده و می‌روم

اینکه به تو پشت کرده و می‌روم
برای دیدن روزهای بهتر نیست
برای ندیدن روزهایی است
که شاید از این هم بدتر باشند