دیوان شمس

ای باد صبا به کوی آن دلبر کش (1000)

ای باد صبا به کوی آن دلبر کش
احوال دلم بگوی اگر باشد خوش

ور زانکه برای خود نباشد دلکش
زنهار مرا ندیده‌ای دم درکش

ای جان جهان و روشنائی همه خوش (1001)

ای جان جهان و روشنائی همه خوش
آرام دلی و آشنائی همه خوش

بر ما گذری اگر کنی سلطانی
ور بوسه مزید بر فزائی همه خوش

ای چشم بیا دامن خود در خون کش (1002)

ای چشم بیا دامن خود در خون کش
وی روح برو قماش بر گردون کش

بر لعل لبت هر آنکه انگشت نهاد
مندیش و زبانش از قفا بیرون کش

گفتی چونی بیا که چون روزم خوش (1003)

گفتی چونی بیا که چون روزم خوش
چون روز همی درم می‌دوزم خوش

تا روی چو آتشت بدیدم چو سپند
می‌سوزم و می‌سوزم و می سوزم خوش

گه باده لقب نهادم و گه جامش (1004)

گه باده لقب نهادم و گه جامش
گاهی زر پخته گاه سیم خامش

گه دانه و گاه صید و گاهی دامش
این جمله چراست تا نگویم نامش

مرغان رفتند بر سلیمان بخروش (1005)

مرغان رفتند بر سلیمان بخروش
کاین بلبل را چرا نمی‌مالی گوش

بلبل گفتا به خون ما در بمجوش
سه ماه سخن گویم و نه ماه خموش

من شیشه زنم بر آن دل سنگ خوشش (1006)

من شیشه زنم بر آن دل سنگ خوشش
تا جنگ کند بشنوم آن جنگ خوشش

تا بفروزد به خشم آن رنگ خوشش
تا بخراشد مرا بدان چنگ خوشش

ناگه بزدم دست بسوی جیبش (1007)

ناگه بزدم دست بسوی جیبش
سرمست شدم ز لذت آسیبش

دستم نرسید سوی جیبش اما
المنة الله که بر دم سیبش

نیمی دف من به موش دادی همه خوش (1008)

نیمی دف من به موش دادی همه خوش
باقی به کف بنده نهادی همه خوش

با درف دریده در سماع آمده‌ایم
ای با تو مراد و بیمرادی همه خوش

هان ای دل تشنه، جوی را جویان باش (1009)

هان ای دل تشنه، جوی را جویان باش
بی‌پای میای و دایما پویان باش

با آنکه درون سینه بی‌کام و زبان
سرچشمهٔ هر گفت توی، گویان باش