دیوان شمس

از درد همیشه من دوا می‌بینم (1130)

از درد همیشه من دوا می‌بینم
در قهر و جفا لطف و وفا می‌بینم

در صحن زمین به زیر نه طاق فلک
بر هرچه نظر کنم ترا می‌بینم

از روی تو من همیشه گلشن بودم (1131)

از روی تو من همیشه گلشن بودم
وز دیدن تو دو دیده روشن بودم

من میگفتم چشم بد از روی تو دور
جانا مگر آن چشم بدت من بودم

از سوز غم تو آتشی میطلبم (1132)

از سوز غم تو آتشی میطلبم
وز خاک در تو مفرشی میطلبم

از ناخوشی خویش به جان آمده‌ام
از حضرت تو وقت خوشی میطلبم

از شور و جنون رشک جنان را بزدم (1133)

از شور و جنون رشک جنان را بزدم
ز آشفته دلی راحت جان را بزدم

جانیکه بدان زنده‌ام و خندانم
دیوانه شدم چنانکه آن را بزدم

از صنع برآیم بر صانع باشم (1134)

از صنع برآیم بر صانع باشم
حاشا که زبون هیچ مانع باشم

چون مطبخ حق ز لوت مالامالست
تا چند به آب گرم قانع باشم

از طبع ملول دوست ما می‌دانیم (1135)

از طبع ملول دوست ما می‌دانیم
وز غایت عاشقیش می رنجانیم

شرمنده و ترسنده نبرد راهی
تا راه حجاب ماست ما می‌رانیم

از عشق تو گشتم ارغنون عالم (1136)

از عشق تو گشتم ارغنون عالم
وز زخمهٔ تو فاش شده احوالم

ماننده چنگ شده همه اشکالم
هر پرده که می‌زنی مرا مینالم

از عشق تو من بلند قد می‌گردم (1137)

از عشق تو من بلند قد می‌گردم
وز شوق تو من یکی به صد می‌گردم

گویند مرا بگرد او می‌گردی
ای بیخبران بگرد خود میگردم

از مطبخ غمهاش بلا میرسدم (1138)

از مطبخ غمهاش بلا میرسدم
هر لحظه به صد گونه ابا میرسدم

بوی جگر سوخته هر دم زدنی
بر مایدهٔ غم از کجا میرسدم

از هرچه که آن خوشست نهی است مدام (1139)

از هرچه که آن خوشست نهی است مدام
تا ره نزند خوشی از این مردم عام

ورنه می و چنگ و روی زیبا و سماع
بر خاص حلال گشت و بر عام حرام