دیوان شمس

تا جان دارم بندهٔ مرجان توام (1190)

تا جان دارم بندهٔ مرجان توام
دل جمع از آن زلف پریشان توام

ای نای بنال مست افغان توام
وی چنگ خمش مشو که مهمان توام

تا چند بهر زه چون غباری گردم (1191)

تا چند بهر زه چون غباری گردم
گه بر سر که گه سوی غاری گردم

تا چند چو طفل بر نگاری گردم
یک چند گهی بگرد یاری گردم

تا چند چو دف دست ستمهات خورم (1192)

تا چند چو دف دست ستمهات خورم
یا همچو رباب زخم غمهات خورم

گفتی که چو چنگ در برت بنوازم
من نای تو نیستم که دمهات خورم

تا خواسته‌ام از تو ترا خواسته‌ام (1193)

تا خواسته‌ام از تو ترا خواسته‌ام
از عشق تو خوان عشق آراسته‌ام

خوابی دیدم و دوش فراموشم شد
این میدانم که مست برخاسته‌ام

تا روی تو دیدم از جهان سیر شدم (1194)

تا روی تو دیدم از جهان سیر شدم
روباه بدم ز فر تو شیر شدم

ای پای نهاده بر سر خلق ز کبر
این نیز بیندیش که سر زیر شدم

تا زلف ترا به جان و دل بنده شدیم (1195)

تا زلف ترا به جان و دل بنده شدیم
چون زلف بس جمع و پراکنده شدیم

ارواح ترا سجده‌کنان میگویند
چون پیش تو مردیم همه زنده شدیم

تا شمع تو افروخت پروانه شدم (1196)

تا شمع تو افروخت پروانه شدم
با صبر ز دیدن تو بیگانه شدم

در روی تو بیقرار شد مردم چشم
یعنی که پری دیدم و دیوانه شدم

تا ظن نبری که از تو بگریخته‌ام (1197)

تا ظن نبری که از تو بگریخته‌ام
یا با دگری جز تو درآمیخته‌ام

بر بسته نیم ز اصل انگیخته‌ام
چون سیل به بحر یار درریخته‌ام

تا ظن نبری که از غمانت رستم (1198)

تا ظن نبری که از غمانت رستم
یا بی‌تو صبور گشتم و بنشستم

من شربت عشق تو چنان خوردستم
کز روز ازل تا با بد سرمستم

تا ظن نبری که من دوی می‌بینم (1199)

تا ظن نبری که من دوی می‌بینم
هر لحظه فتوحی به نوی می‌بینم

جان و دل من جمله توی می‌دانم
چشم و سر من جمله توی می‌بینم