فعلاتن مفاعلن فعلن (خفیف مسدس مخبون)

سیر گشتم ز نازهای خسان (2101)

سیر گشتم ز نازهای خسان
کم زنم من چو روغن به لسان

بعد از این شهد را نهان دارم
تا نیفتند اندر او مگسان

خویش را بعد از این چنان دزدم
که نیابند مر مرا عسسان

هر زمان جانب دگر تازم
بی‌رفیقان و صاحبان و کسان

ای خدا در تو چون گریخته‌ام
این چنین قوم را به من مرسان

چیست با عشق آشنا بودن (2102)

چیست با عشق آشنا بودن
بجز از کام دل جدا بودن

خون شدن خون خود فروخوردن
با سگان بر در وفا بودن

او فدایی است هیچ فرقی نیست
پیش او مرگ و نقل یا بودن

رو مسلمان سپر سلامت باش
جهد می‌کن به پارسا بودن

کاین شهیدان ز مرگ نشکیبند
عاشقانند بر فنا بودن

از بلا و قضا گریزی تو
ترس ایشان ز بی بلا بودن

ششه می‌گیر و روز عاشورا
تو نتانی به کربلا بودن

گرچه اندر فغان و نالیدن (2103)

گرچه اندر فغان و نالیدن
اندکی هست خویشتن دیدن

آن نباشد مرا چو در عشقت
خوگرم من به خویش دزدیدن

به خدا و به پاکی ذاتش
پاکم از خویشتن پسندیدن

دیده کی از رخ تو برگردد
به که آید به وقت گردیدن

در چنین دولت و چنین میدان
ننگ باشد ز مرگ لنگیدن

عاشقان تو را مسلم شد
بر همه مرگ‌ها بخندیدن

فرع‌های درخت لرزانند
اصل را نیست خوف لرزیدن

باغبانان عشق را باشد
از دل خویش میوه برچیدن

جان عاشق نواله‌ها می‌پیچ
در مکافات رنج پیچیدن

زهد و دانش بورز ای خواجه
نتوان عشق را بورزیدن

پیش از این گفت شمس تبریزی
لیک کو گوش بهر بشنیدن

خوش بود فرش تن نور دیده (2419)

خوش بود فرش تن نور دیده
خوش بود مرغ جان بپریده

جان نادیده خسیس شده
جان دیده رسیده در دیده

جان زرین و جان سنگین را
چون کلوخ از برنج بگزیده

سر کاغذ گشاده دست اجل
نقد در کاغذ است پیچیده

خمره پرعسل سرش بسته
پشت و پهلوش را تو لیسیده

خمره را بر زمین زن و بشکن
دیده نبود چنانک بشنیده

شمس تبریز بشکند خم را
که ز نامش فلک بلرزیده

آمد آمد نگار پوشیده (2420)

آمد آمد نگار پوشیده
صنم خوش عذار پوشیده

داد از گلستان حسن و جمال
باغ را نوبهار پوشیده

در زمین دل همه عشاق
رسته شد سبزه زار پوشیده

آن دم پرده سوز گرمش را
هر طرف گرمدار پوشیده

همگنان اشک و خون روان کرده
خونشان در تغار پوشیده

بوی آن خون همی‌رسد به دماغ
همچو مشک تتار پوشیده

تا از آن بو برند مشتاقان
سوی آن یار غار پوشیده

شمس تبریز صدقه جانت
بوسه‌ای یا کنار پوشیده

مطرب جان‌های دل برده (2421)

مطرب جان‌های دل برده
تا به شب تا به شب همین پرده

جان‌هایی که مست و مخمورند
بر سر باده باده‌ای خورده

در خرابات مفردان رفته
خرقه آب و گل گرو کرده

ای خجل از تو شکر و آزادی (3141)

ای خجل از تو شکر و آزادی
لایق آن وصال کو شادی

عشق را بین که صد دهان بگشاد
چون تو چشمان عشق بگشادی

ای دلا گرد حوض می‌گشتی
دیدی آخر که هم درافتادی

ز آب و آتش چو باد بگذشتی
ای دل ار آتشی و ار بادی

دل و عشق‌اند هر دو شاگردش
خورد شاگرد را به استادی

اولا هر چه خاک و خاکی بود
پیش جاروب باد بنهادی

تا همه باد گشت آبستن
تا از آن باد عالمی زادی

زاده باد خورد مادر را
همچو آتش ز تاب بیدادی

کرمکی در درخت پیدا شد
تا بخوردش ز اصل و بنیادی

عشق آن کرم بود در تحقیق
در دل صد جنید بغدادی

نی جنیدی گذاشت و نی بغداد
عشق خونی به زخم جلادی

چون خلیفه بکوفت طبل بقا
کرد خالق اساس ایجادی

یک وجودی بزرگ ظاهر شد
همه شادی و عشرت و رادی

شمس تبریز چهره‌ای بنما
تا نمایم سخن بعبادی

حکم نو کن که شاه دورانی (3142)

حکم نو کن که شاه دورانی
سکه تازه زن که سلطانی

حکم مطلق تو راست در عالم
حاکمان قالب‌اند و تو جانی

آن چه شاهان به خواب می‌جستند
چون مسلم شدت به آسانی

همه مرغان چو دانه چین تواند
تو همایی میان مرغانی

بر سر آمد رواق دولت تو
ز آن که تو صاف صاف انسانی

برتر آید ز جان ملک و ملک
گر دهی دل به روح حیوانی

شرط‌ها را ز عاشقان برگیر
که تو احوال شان همی‌دانی

دام‌ها را ز راه شان بردار
خواه تقدیر و خواه شیطانی

تا شوم سرخ رو در این دعوی
که تو چون حق لطیف فرمانی

شمس تبریز رحمت صرفی
ز آن که سر صفات رحمانی

مستی و عاشقانه می‌گویی (3143)

مستی و عاشقانه می‌گویی
تو غریبی و یا از این کویی

پیش آن چشم‌های جادوی تو
چون نباشد حرام جادویی

پیش رویت چو قرص مه خجلست
به چه رو کرد زهره بی‌رویی

عاشقان را چه سود دارد پند
سیل شان برد رو چه می‌جویی

تو چه دانی ز خوبی بت ما
ما از آن سو و تو از این سویی

ما ز دستان او ز دست شدیم
دست از ما چرا نمی‌شویی

رو به میدان عشق سجده کنان
پیش چوگان عشق چون گویی

پیش آن چشم‌های ترکانه
بنده‌ای و کمینه هندویی

به ستیزه در این حرم ای صبر
گاه لاله و گاه لولویی

آفتابا نه حد تو پیداست
که نه در خانه ترازویی

هله ای ماه خویش را بشناس
نی به وقت محاق چون مویی

هله ای زهره زیر چادر رو
رو نداری وقیحه بانویی

تو بیا ای کمال صورت عشق
نور ذات حقی و یا اویی

اندر این ره نماند پای مرا
زانوم را نماند زانویی

همچو کشتی روم به پهلو من
ای دل من هزارپهلویی

مست و بی‌خویش می‌روی چپ و راست
سوی بی‌چپ و راست می‌پویی

نی چپست و نه راست در جانست
بو ز جان یابی ار بینبویی

ز آن شکر روی اگر بگردانی
گر نباتی بدان که بدخویی

ور تو دیوی و رو بدو آری
الله الله چه ماهِ دَه تویی

دلم از جا رود چو گویم او
همه اوها غلام این اویی

هین ز خوهای او یکی بشنو
گاه شیری کند گه آهویی

هین خمش که ار دیده کف نکند
نکند سیب و نار آلویی

بحر ما را کنار بایستی (3144)

بحر ما را کنار بایستی
وین سفر را قرار بایستی

شیر بیشه میان زنجیرست
شیر در مرغزار بایستی

ماهیان می‌طپند اندر ریگ
راه در جویبار بایستی

بلبل مست سخت مخمورست
گلشن و سبزه‌زار بایستی

دیده‌ها از غبار خسته شده‌ست
دیده اعتبار بایستی

همه گل‌خواره‌اند این طفلان
مشفقی دایه‌وار بایستی

ره به آب حیات می‌نبرند
خضر را آبخوار بایستی

دل پشیمان شده‌ست ز آنچ گذشت
دل امسال پار بایستی

اندر این شهر قحط خورشیدست
سایه شهریار بایستی

شهر سرگین پرست پر گشته‌ست
مشک نافه تتار بایستی

مشک از پشک کس نمی‌داند
مشک را انتشار بایستی

دولت کودکانه می‌جویند
دولت بی‌عثار بایستی

مرگ تا در پی‌ست روز شبست
شب ما را نهار بایستی

چون بمیری بمیرد این هنرت
زین هنرهات عار بایستی

چنگ در ما زده‌ست این کمپیر
چنگ او تار تار بایستی

طالب کار و بار بسیارند
طالب کردگار بایستی

دم معدود اندکی مانده‌ست
نفسی بی‌شمار بایستی

نفس ایزدی ز سوی یمن
بر خلایق نثار بایستی

مرگ دیگی برای ما پخته‌ست
آن خورش را گوار بایستی

یاد مردن چو دافع مرگست
هر دمی یادگار بایستی

هر دمی صد جنازه می‌گذرد
دیده‌ها سوگوار بایستی

ملک‌ها ماند و مالکان مردند
ملکتی پایدار بایستی

عقل بسته شد و هوا مختار
عقل را اختیار بایستی

هوش‌ها چون مگس در آن دوغست
هوش را هوشیار بایستی

زین چنین دوغ زشت گندیده
این مگس را حذار بایستی

معده پردوغ و گوش پر ز دروغ
همت الفرار بایستی

گوش‌ها بسته است لب بربند
از خرد گوشوار بایستی

از کنایات شمس تبریزی
شرح معنی گذار بایستی