فعلاتن مفاعلن فعلن (خفیف مسدس مخبون)

ای که مستک شدی و می‌گویی (3162)

ای که مستک شدی و می‌گویی
تو غریبی و یا از این کویی

مست و بی‌خویش می‌روی چپ و راست
بی چپ و راست را همی‌جویی

نی چپست و نه راست در جانست
آن که جان خسته از پی اویی

ز آن شکر روی اگر بگردانی
اگر نباتی بدانک بدخویی

ور تو دیوی و رو بدو آری
الله الله چه خوب مه رویی

دلم از جا رود چو گویم او
می‌برد جان و دل زهی اویی

هین ز خوهای او یکی بشنو
گاه شیری کند گه آهویی

در ره او نماند پای مرا
زانوام را نماند زانویی

جز به چوگان او مغلطان سر
گر به میدان او یکی گویی

هین خمش کن حدیث باز مپیچ
آسمان‌وار اگر یکی تویی

عشق در کفر کرد اظهاری (3163)

عشق در کفر کرد اظهاری
بست ایمان ز ترس زناری

بانگ زنهار از جهان برخاست
هیچ کس را نداد زنهاری

هیچ کنجی نبود بی‌خصمی
هیچ گنجی نبود بی‌ ماری

نی که یوسف خزید در چاهی
نه محمد گریخت در غاری

پای ذاالنون کشید در زنجیر
سر منصور رفت بر داری

جز به کنج عدم نیاسایی
در عدم درگریز یک باری

جهت خرقه‌ای چنین زخمی
این چنین درد سر ز دستاری

کفن از خلعت و قبا خوشتر
گور از این شهر به به بسیاری

کی بود کز وجود باز رهم
در عدم در پرم چو طیاری

کی بود کز قفس برون پرد
مرغ جانم به سوی گلزاری

بچشد او غریب چاشت خوری
بگشاید عجیب منقاری

چون دل و چشم معده نور خورد
ز آن که اصل غذا بد انواری

بل هم احیاء عند ربهم
بخورد یرزقون در اسراری

آهوی مشک ناف من برهد
ناگه از دام چرخ مکاری

جان بر جان‌های پاک رود
در جهانی که نیست پیکاری

مشت گندم که اندر این دامست
هست آن را مدد ز انباری

باغ دنیا که تازه می‌گردد
آخر آبش بود ز جوباری

خاکیان را کی هوش می‌بخشد
پادشاهی قدیم و جباری

گر نکردی نثار دانش و هوش
کی بدی در زمانه هشیاری

خاک خفته نداشت بیداری
شاه کردش ز لطف بیداری

خون و سرگین نداشت زیبایی
پرده‌اش داد حسن ستاری

جانب خرمن کرم بگریز
هین قناعت مکن به ایثاری

جامه از اطلسی بساز که هست
بر سر عقل از او کله واری

این کله را بده سری بستان
کان سرت دارد از کله عاری

ای دل من به برج شمس گریز
زو قناعت مکن به دیداری

شمس تبریز کز شعاع ویست
شمس همراه چرخ دواری

یا وَلی نِعمَتی وَ سُلطانی (3229)

یا وَلی نِعمَتی وَ سُلطانی
سابِق‌الحُسنُ ما لَهُ ثانی

انت بحر تحیط بالدنیا
مدمن جوهر و مرجان

کان بنیان عبد کم خربا
رمنی هو و شید ارکانی

کیف هذاالجفا و انت وفا؟
کیف اردیتنی بنسیان

حیة البین کلما هاجت
لسعت مثل لسع ثعبان

ظل خدی مزعفرا کدرا
سال دمعی کمایع آن

ارع قلبا هواک ساکنه
لیس لی غیر عطفکم بانی

شمتت فی‌الشجون اعدائی
کم تباکؤا علی اخوانی

یا محیطا بروحه‌الدنیا
انت بالروح حاضر دانی

کدیه‌‌ای می‌کنم سبک بشنو (1)

کدیه‌‌ای می‌کنم سبک بشنو
خبر عشق می‌دهم بگرو

نفسی با خودم قرینی ده
که به میزان نهند با زر، جُو

تو نوی بخش و بندهٔ تو کهن
کهنم را به یک نظر کن نو

پیشهٔ کیمیا خود این باشد
که مس تیره را ببخشد ضو

کرمت را بگوی تا بدهد
درخور شام بنده روغن عو

ای دل آن شاه سوی بی‌‌سویی است
خلق هر سو دوند تو کم دو

فکر مردم به هر سوی گرو است
تو به «لاحول» فکر را کن خو

بی‌سوی عالمی است بس عالی
شش جهت وادیی‌ست بس درگو

کار امروز را مگو فردا
تا نه حسرت خوری نه گویی «لو»

چشمکت می‌زند رقیب غیور
چشم ازو بر مگیر لاتطغو

شمس تبریز خضر عین یقین
وارهان خلق را ز عین‌السو

تمرین شنیداری بر فعلاتن مفاعلن فعلن

تمرین شنیداری بر فعلاتن مفاعلن فعلن

برای مسلط شدن بر فعلاتن مفاعلن فعلن پیشنهاد می‌کنیم پلی‌لیست زیر را روزانه چندین و چند بار گوش دهید تا جایی که بتوانید این اشعار را از حفظ بخوانید. علاوه بر گوش دادن، بهتر است که تنها شنونده نباشید، زیر لب با صدایی که می‌شنوید تکرار کنید. اگر بتوانید بلند بلند اشعار را بخوانید که خودتان صدای خودتان را بشنوید که دیگر عالی است. می‌توانید با ریتم هجاها ضرب بزنید یا دست‌ها و سرتان را تکان دهید.

همه‌ی این‌ها بخشی از آموزش شماست و فراموش نکنید که مهم‌ترین مسئله این است که باید از آموختن لذت برد.

برای مشاهده‌ی اشعار بیشتر در این وزن می‌توانید به لینک زیر وارد شوید:

فعلاتن مفاعلن فعلن

 

 

دل سراپردهٔ محبتِ اوست

دل سراپردهٔ محبتِ اوست
دیده آیینه‌دارِ طلعت اوست

من که سر در نیاورم به دو کون
گردنم زیرِ بارِ منتِ اوست

تو و طوبی و ما و قامتِ یار
فکرِ هر کس به قدرِ همتِ اوست

گر من آلوده‌دامنم چه عجب
همه عالم گواهِ عصمتِ اوست

من که باشم در آن حرم که صبا
پرده‌دارِ حریمِ حُرمتِ اوست

بی خیالش مباد منظرِ چشم
زآن که این گوشه جایِ خلوتِ اوست

هر گلِ نو که شد چمن‌آرای
زَ اثر رنگ و بویِ صحبتِ اوست

دورِ مجنون گذشت و نوبتِ ماست
هر کسی پنج روز، نوبتِ اوست

مُلکَتِ عاشقیّ و گنجِ طرب
هر چه دارم ز یُمنِ همتِ اوست

من و دل گر فدا شدیم چه باک؟
غرض اندر میان سلامتِ اوست

فقرِ ظاهر مبین که حافظ را
سینه گنجینهٔ محبتِ اوست

 


 

حالِ دل با تو گفتنم، هوس است

حالِ دل با تو گفتنم، هوس است
خبرِ دل شِنُفتَنَم، هوس است

طَمَعِ خام بین که قِصهٔ فاش
از رقیبان نَهُفتَنَم، هوس است

شبِ قدری چنین عزیزِ شریف
با تو تا روز خُفتنم، هوس است

وه که دُردانه‌ای چنین نازک
در شبِ تار سُفتنم، هوس است

ای صبا امشبَم مَدَد فرمای
که سحرگه شکفتنم، هوس است

از برای شَرَف به نوُکِ مژه
خاکِ راهِ تو رفتنم، هوس است

همچو حافظ به رَغمِ مُدَعیان
شعرِ رندانه گفتنم، هوس است

 


 

می‌دمد صبح و کِلِّه بست سحاب

می‌دمد صبح و کِلِّه بست سحاب
الصَبوح الصَبوح یا اصحاب

می‌چکد ژاله بر رخِ لاله
المُدام المُدام یا احباب

می‌وزد از چمن نسیمِ بهشت
هان، بنوشید دَم به دَم مِیِ ناب

تخت زُمْرُد زده است گل به چمن
راحِ چون لعلِ آتشین دریاب

درِ میخانه بسته‌اند دگر
اِفتَتِح یا مُفَتِّح الاَبواب

لب و دَندانْت را حقوق نمک
هست بر جان و سینه‌هایِ کباب

این چنین موسِمی عجب باشد
که ببندند میکده به شتاب

بر رخِ ساقیِ پری پیکر
همچو حافظ بنوش بادهٔ ناب

اشعار بالا از جناب لسان الغیب بود.

می‌دمد صبح و کِلِّه بست سحاب (13)

می‌دمد صبح و کِلِّه بست سحاب
الصَبوح الصَبوح یا اصحاب

می‌چکد ژاله بر رخِ لاله
المُدام المُدام یا احباب

می‌وزد از چمن نسیمِ بهشت
هان، بنوشید دَم به دَم مِیِ ناب

تخت زُمْرُد زده است گل به چمن
راحِ چون لعلِ آتشین دریاب

درِ میخانه بسته‌اند دگر
اِفتَتِح یا مُفَتِّح الاَبواب

لب و دَندانْت را حقوق نمک
هست بر جان و سینه‌هایِ کباب

این چنین موسِمی عجب باشد
که ببندند میکده به شتاب

بر رخِ ساقیِ پری پیکر
همچو حافظ بنوش بادهٔ ناب

حالِ دل با تو گفتنم، هوس است (42)

حالِ دل با تو گفتنم، هوس است
خبرِ دل شِنُفتَنَم، هوس است

طَمَعِ خام بین که قِصهٔ فاش
از رقیبان نَهُفتَنَم، هوس است

شبِ قدری چنین عزیزِ شریف
با تو تا روز خُفتنم، هوس است

وه که دُردانه‌ای چنین نازک
در شبِ تار سُفتنم، هوس است

ای صبا امشبَم مَدَد فرمای
که سحرگه شکفتنم، هوس است

از برای شَرَف به نوُکِ مژه
خاکِ راهِ تو رفتنم، هوس است

همچو حافظ به رَغمِ مُدَعیان
شعرِ رندانه گفتنم، هوس است

دل سراپردهٔ محبتِ اوست (56)

دل سراپردهٔ محبتِ اوست
دیده آیینه‌دارِ طلعت اوست

من که سر در نیاورم به دو کون
گردنم زیرِ بارِ منتِ اوست

تو و طوبی و ما و قامتِ یار
فکرِ هر کس به قدرِ همتِ اوست

گر من آلوده‌دامنم چه عجب
همه عالم گواهِ عصمتِ اوست

من که باشم در آن حرم که صبا
پرده‌دارِ حریمِ حُرمتِ اوست

بی خیالش مباد منظرِ چشم
زآن که این گوشه جایِ خلوتِ اوست

هر گلِ نو که شد چمن‌آرای
زَ اثر رنگ و بویِ صحبتِ اوست

دورِ مجنون گذشت و نوبتِ ماست
هر کسی پنج روز، نوبتِ اوست

مُلکَتِ عاشقیّ و گنجِ طرب
هر چه دارم ز یُمنِ همتِ اوست

من و دل گر فدا شدیم چه باک؟
غرض اندر میان سلامتِ اوست

فقرِ ظاهر مبین که حافظ را
سینه گنجینهٔ محبتِ اوست

حالِ خونین دلان که گوید باز؟ (262)

حالِ خونین دلان که گوید باز؟
وز فلک خونِ خُم که جوید باز؟

شرمش از چشمِ مِی پرستان باد
نرگسِ مست اگر بروید باز

جز فَلاطونِ خُم نشینِ شراب
سِرِّ حکمت به ما که گوید باز؟

هر که چون لاله کاسه گَردان شد
زین جفا رُخ به خون بشوید باز

نَگُشایَد دلم چو غنچه اگر
ساغری از لبش نبوید باز

بس که در پرده چنگ گفت سخن
بِبُرَش موی تا نَمویَد باز

گِردِ بیتُ الحَرامِ خُم حافظ
گر نمیرد به سَر بپوید باز

دردِ عشقی کشیده‌ام که مَپُرس (270)

دردِ عشقی کشیده‌ام که مَپُرس
زهرِ هجری چشیده‌ام که مَپُرس

گشته‌ام در جهان و آخرِ کار
دلبری برگزیده‌ام که مپرس

آن چنان در هوایِ خاکِ دَرَش
می‌رود آبِ دیده‌ام که مپرس

من به گوشِ خود از دهانش دوش
سخنانی شنیده‌ام که مپرس

سویِ من لب چه می‌گَزی که «مگوی»
لبِ لعلی گَزیده‌ام که مپرس

بی تو در کلبهٔ گداییِ خویش
رنج‌هایی کشیده‌ام که مپرس

همچو حافظ غریب در رَهِ عشق
به مَقامی رسیده‌ام که مپرس