مفتعلن مفاعلن مفتعلن مفاعلن (رجز مثمن مطوی مخبون)
خواجه ترش مرا بگو سرکه به چند میدهی
هست شکرلبی اگر سرکه به قند میدهی
گر تو نمیخری مخر می به هوس همیخرم
عاشق و بیخودم مرا هرزه چه پند میدهی
پیشتر آ تو ای پری از ترشی توی بری
تاج و کمر عطا کنی بخت بلند میدهی
جان به هزار ولوله بهر تو گشت حامله
کآتش عشق خویش را تو به سپند میدهی
چون فرهاد میکشی جان مرا به که کنی
ور نه به دست جان من از چه کلند میدهی
هر چه که میدهی بده بیخبر آن کسی که او
بر تو گمان برد که تو بهر گزند میدهی
برگ گلی همیبری باغ به پیش میکشی
لاشه خری همیبری بیست سمند میدهی
شاکر خدمتی ولی گاه ز لاابالیی
نی به گنه همیزنی نی به پسند میدهی
چون سر زید بشکند چاره عمرو میکنی
چون به دمشق قحط شد آب به جند میدهی
چند بگفتمت مگو لیک تو را گناه چیست
ای تو چو آسیا به تو آنچ دهند میدهی
صبح چو آفتاب زد رایت روشناییی
لعل و عقیق میکند در دل کان گداییی
گر ز فلک نهان بود در ظلمات کان بود
گوهر سنگ را بود با فلک آشناییی
نور ز شرق میزند کوه شکاف میکند
در دل سنگ مینهد شعشعه عطاییی
در پی هر منوری هست یقین منوری
در پی هر زمینیی مرتقب سماییی
صورت بت نمیشود بیدل و دست آزری
آزر بتگری کجا باشد بیخداییی
گفت پیمبر به حق کآدمی است کان زر
فرق میان کان و کان هست به زرنماییی
این طریق دارهم یا سندی و سیدی
اهد الی وصالهم، ذبت منالتباعد
ای که به قصد نیمشب بسته نقاب آمدی
آن همه حسن و نیکوی نست مناسب بدی
یافئتی فدیتکم فی امل اتیتکم
قد قطعت وسایلی حیلة قول حاسد
جان شهان و حاجبان! چشم و چراغ طالبان
بیتو ز جان و جا شدم، تو ز برم کجا شدی؟
یا ملک الا یا من، یا شرف الاماکن
جتک کی تعیذنی، سطوة کل معتدی
یار سرور و دولتم، خواجهٔ هر سعادتم
لیک تو با همه جفا خوشتر ازین همه بدی
رحمتکم محیطة، رافتکم بسیطة
سادتنا، تقبلو توبة کل عابد
مست میی نمیشوم، جز ز شراب اولین
ده قدحی، چه کم شود از خم فضل ایزدی؟
طلعتکم بدورنا، بهجتنا و نورنا
ظل خیال طیفکم دولة کل ماجد
ای دل خسته هان و هان، تا نرمی ز سرخوشان
پا نکشی ز عاشقان، ورنه جهود و مرتدی
قبلتنا خیالهم لذتنا دلالهم
یا سندی، جمالهم فتنة کل زاهد
قدر وصالشان بدان یاد کن، آنک پیش ازین
همچو زنان تعزیت بر سر و رو همی زدی
خادعنی و غرنی، هیجنی و جرنی
نور هلال وصلکم من افق مشید
ای دل مست جستوجو، صورت عشق را بگو
«بر دو جهان خروج کن، هرچه کنی مؤیدی »
اضحکنی بنظرة، قلت له فهکذی
شرفنی بحضرة، قلت له فهکذی
جاء امیر عشقه ازعجنی جنوده
امددنی بنصرة، قلت له فهکذی
جملنی جماله، نورنی هلاله
اطربنی بسکرة، قلت له فهکذی
یسکن فی جوارنا، تسکن منه نارنا
یدهشنا بعشرة، قلت له فهکذی
نور وجهه الدجی، صدق لطفهالرجا
اکرمنی بزورة، قلت له فهکذی
نال فؤادی کأسه عظمه و بأسه
فاز به بخمرة، قلت له فهکذی
من تبریز شمس دین یسمع منی الانین
یکرمنی بسفرة، قلت له فهکذی
یا سندا لحاظه عاقلتی و مسکنی
یا ملکا جواره مکتنفی و مؤمنی
انت عماد بنیتی انت عتاد منیتی
انت کمال ثروتی انت نصاب مخزنی
قره کل منظر مقصد کل مشتری
قوه کل ناعش قدره کل منحنی
انت ولی نعمتی مونس لیل وحدتی
انت کروم نائل حول جناه نجتنی
سید کل مالک مخلص کل هالک
هادی کل سالک ناعش کل منثنی
چند خموش میکنم سوی سکوت میروم
هوش مرا به رغم من ناطق راز میکنی
نامه رسید زان جهان بهر مراجعت برم
عزم رجوع میکنم، رخت به چرخ میبرم
گفت که: « ارجعی » شنو، باز به شهر خویش رو
گفتم: « تا بیامدم، دلشده و مسافرم
آن چمن و شکرستان، هیچ نرفت از دلم
من بدرونه واصلم، من به حظیره حاظرم
چون به سباغ طیر تو اوج هوا مخوف شد
بسته شدست راه من، زانک به تن کبوترم
گفت: « ازین تو غم مخور، ایمن و شادمان بپر
زانک رفیق امن شد جان کبوتر حرم
هرکه برات حفظ ما دارد در زه قبا
در بر و بحر اگر رود باشد راد و محترم
نوح میان دشمنان بود هزار سال خوش
عصمت ماش بد به کف غالب بود لاجرم
چند هزار همچو او بندهٔ خاص پاک خو
هردم میرسیدشان بار و خفیر از درم »
گفت کلیم: « زاب من غم نخورم که من درم»
گفت: « خلیل ز آتشش غم نخورم که من زرم »
گفت: « مسیح مرده را زنده کنم به نام او
اکمه را بصر دهم، جانب طب به ننگرم »
گفت محمد امین : « من به اشارت مبین
بر قمر فلک زنم، کز قمران من اقمرم »
صورت را برون کنم پیش شهنشهی روم
کز تف او منورم، وز کف او مصورم
چون بروم برادرا هیچ مگو که نیست شد
در صف روح حاضرم، گر بر تو مسترم
نام خوشم درین جهان باشد چون صبا وزان
بوی خوشش عبرفشان زانک به جان معنبرم
ساکن گلشن و چمن پیش خوشان همچو من
وارهم از چه و رسن زانک برون چنبرم
بس کن و بحث این سخن در ترجیع بازگو
گرچه به پیش مستمع دارد هر سخن دورو
چونک ز آسمان رسد تاج و سریر و مهتری
به که سفر کنی دلا، رخت به آسمان بری
بین همه بحریان به کف گوهر خویش یافته
تو به میان جزر و مد در چه شمار اندری؟
هین هله، گاو مرده را شیر مخوان و سر منه
گرچه که غره میزند گاو به سحر سامری
گر نمرود بر پرد فوق به پرّ کرکسان
زود فتد که نیستش قوّت پرّ جعفری
گرچه کبوتری به فن کبک شکار میکند
باز سپید کی شود؟! کی رهد از کبوتری؟!
جان ندهد به جز خدا، عقل همو کند عطا
گرچه که صورتی کند، صنعت کف آزری
دردسر تنی مکش کوست به حیله نیم خوش
پیش خدای سر نهی، سر بستان آن سری
سر که دهی شکربری، شبه دهی گهر بری
سرمه دهی بصر بری، سخت خوش است تاجری
جود و سخا و لطف خو سجدهگری، چو آب جو
ترک هوا و آرزو هست سر پیمبری
روضهٔ روح سبز بین، ساکن روضه حور عین
مست و خراب میروی، نقل ملوک میچری
فرجهٔ باغ میکنی، شادی و لاغ میکنی
با صنمان شرمگین، پردهٔ شرم میدری
آمده ماه روی تو، جانب های و هوی تو
گلبن مشک بوی تو، با قد چست عرعری
روح و عقول سو به سو، سجدهکنان به پیش او
کای هوس و مراد جان، سخت لطیف منظری
ای قمران آسمان، زو ببرید رنگ رو
وی ملکان بابلی زو شنوید ساحری
سخت مفرح غمی، عیسی چند مریمی
جان هزار جنتی، رشک هزار کوثری
این غزل ای ندیم من بیترجیع چون بود؟!
بند کنش که بند تو سلسلهٔ جنون بود
از سر روزنم سحر گفت به قنجره مهی
هی تو بگو که کیستی؟ آنک ندادیش رهی
من تلف وصال تو،لیک تو کیستی؟ بگو
گفت: که « لاابالیی، خیرهکشی، شهنشهی
بیپر و بال فضل من، بر نپرد ز تن دلی
بیرسن عنایتم، برنشود کس از چهی
عقل ز خط من بود گشته ادیب انجمن
عشق ز جام من بود عشرتیی مرفهی
بیرخ خوب فرخم، قامت هرکی گشت خم
گر به بهشت خوش شود، باشد گول و ابلهی
بادی ها نوشته ای شهر به شهر گشته ای
جز بر من مرید را کو کنفی و درگهی؟!
مرده ز بوی من شود زنده و زنده دولتی
گول ز حرف من شود نکتهشناس و آگهی »
گفتم: « کدیه میکنم، ای تو حیات هر صنم
تا ز تو لافها زنم کامد یار ناگهی »
گفت: « چو من شوم روی، تو به یقین فنا شوی
این نبود که با کسی، گنجم من به خرگهی
هست مرا بهر زمان، لطف و کرم جهان جهان
لیک بکوش و صبر کن، صاف شوی و آنگهی
از چه رسید آب را آینهگی؟ ز صافیی
از فرح صفا زند، آن گل سرخ قهقهی
کم بود این یگانگی، لیک به راه بندگی
صاحب نان و جامگی، هر طرفیست اسپهی
هست طبیب حاذقی هر طرفی و سابقی
نادره عیسیی که او دیده دهد با کمهی
بهر مثال گفتم این بهر نشاط هر حزین
لیک نیم مشبهی غرهٔ هر مشبهی
شرح که بیزبان بود، بیضرر و زیان بود
هم تو بگو شهنشها، فایدهٔ موجهی
ای تو به فکرت ردی خون حبیب ریخته
نیک نگر که او توی، ای تو ز خود گریخته
بس که کنم نظر به او، خور شود قمر به او
خور شود قمر به او، بس که کنم نظر به او
تنگِ خودم کِشم غَمَش گر نرود سَرَم سَرَش
شعر نویسم از غمش بلکه کند اثر به او
میوهی کالِ شادیام میرسَدَم ثمر به غم
پای وصال من به قطع گر نکند گذر به او
گر که شود بدون آب، بوتهی بودنش به خاک
آب شوم به ریشهاش، تا که شود ثمر به او
تیرِ کمانِ درد و غم گر که بریزد از میان
سینه سپر کنم سریع تا که شوم سپر به او
گر که شود شکر به فخر، همدم او دقیقهای
دم به دمش حسد برد دانهی هر شکر به او
بغچه به شانه میروم لحظه به لحظه سوی دوست
قطب نمای من وی است، میبَرَدم سفر به او
بوسهی من به خاکِ عشق گر بشود سوار باد
باد بَرَد به دلبرم، نامهی من خبر به او
پردهی شب نباشدش مشکِلِ سخت به دلبرم
چون که کند تلاوتش قصهی روز سحر به او
هر که بدید غم فراق، گو که شود تو را چراغ
گو که بدان که میشود جوهر درد گوهر به او
شاعر: مهیار داودی
برای مسلط شدن بر مفتعلن مفاعلن مفتعلن مفاعلن پیشنهاد میکنیم پلیلیست زیر را روزانه چندین و چند بار گوش دهید تا جایی که بتوانید این اشعار را از حفظ بخوانید. علاوه بر گوش دادن، بهتر است که تنها شنونده نباشید، زیر لب با صدایی که میشنوید تکرار کنید. اگر بتوانید بلند بلند اشعار را بخوانید که خودتان صدای خودتان را بشنوید که دیگر عالی است. میتوانید با ریتم هجاها ضرب بزنید یا دستها و سرتان را تکان دهید.
همهی اینها بخشی از آموزش شماست و فراموش نکنید که مهمترین مسئله این است که باید از آموختن لذت برد.
برای مشاهدهی اشعار بیشتر در این وزن میتوانید به لینک زیر وارد شوید:
دادگرا تو را فلک جرعه کش پیاله باد
دادگرا تو را فلک جرعه کش پیاله باد
دشمن دل سیاه تو غرقه به خون چو لاله بادذروهٔ کاخ رتبتت راست ز فرط ارتفاع
راهروان وهم را راه هزار ساله بادای مه برج منزلت چشم و چراغ عالمی
بادهٔ صاف دایمت در قدح و پیاله بادچون به هوای مدحتت زهره شود ترانهساز
حاسدت از سماع آن محرم آه و ناله بادنه طبق سپهر و آن قرصهٔ ماه و خور که هست
بر لب خوان قسمتت سهلترین نواله باددختر فکر بکر من محرم مدحت تو شد
مهر چنان عروس را هم به کفت حواله باد
سروِ چَمانِ من چرا میلِ چمن نمیکند؟
سروِ چَمانِ من چرا میلِ چمن نمیکند؟
همدمِ گل نمیشود یادِ سَمَن نمیکنددی گِلِهای ز طُرِّهاش کردم و از سرِ فُسوس
گفت که این سیاهِ کج، گوش به من نمیکندتا دلِ هرزه گَردِ من رفت به چینِ زلفِ او
زان سفرِ درازِ خود عزمِ وطن نمیکندپیشِ کمانِ ابرویش لابه همیکنم ولی
گوش کشیده است از آن گوش به من نمیکندبا همه عطفِ دامنت آیدم از صبا عجب
کز گذرِ تو خاک را مُشکِ خُتَن نمیکندچون ز نسیم میشود زلفِ بنفشه پُرشِکَن
وه که دلم چه یاد از آن عَهدْشِکَن نمیکنددل به امیدِ رویِ او همدمِ جان نمیشود
جان به هوایِ کویِ او خدمتِ تن نمیکندساقیِ سیم ساقِ من گر همه دُرد میدهد
کیست که تن چو جامِ مِی جمله دهن نمیکند؟دستخوشِ جفا مَکُن آبِ رُخَم که فیضِ ابر
بیمددِ سِرشکِ من دُرِّ عَدَن نمیکندکُشتهٔ غمزهٔ تو شد حافظِ ناشنیده پند
تیغ سزاست هر که را دَرد سخن نمیکند
طالع اگر مدد دهد، دامَنَش آوَرَم به کف
طالع اگر مدد دهد، دامَنَش آوَرَم به کف
گر بِکَشَم زهی طَرَب، ور بِکُشَد زهی شرفطَرْفِ کَرَم ز کَس نَبَست، این دلِ پُر امیدِ من
گر چه سخن همی بَرَد، قصهٔ من به هر طرفاز خَمِ ابرویِ توام، هیچ گشایشی نشد
وَه که در این خیالِ کَج، عمرِ عزیز شد تلفاَبرویِ دوست کِی شود، دَستکَشِ خیالِ من؟
کس نزدهست از این کمان، تیرِ مراد بر هدفچند به ناز پَروَرَم، مِهرِ بُتانِ سنگدل
یادِ پدر نمیکنند، این پسرانِ ناخَلَفمن به خیالِ زاهدی، گوشهنشین و طُرفه آنک
مُغْبَچهای ز هر طرف، میزندم به چنگ و دَفبیخبرند زاهدان، نقش بخوان و لاتَقُل
مستِ ریاست محتسب، باده بده و لاتَخَفصوفی شهر بین که چون، لقمهٔ شُبهه میخورد
پاردُمَش دراز باد، آن حَیَوانِ خوش علفحافظ اگر قدم زنی، در رَهِ خاندان به صِدق
بدرقهٔ رَهَت شود، همَّتِ شَحنِهٔ نجف
فاتحهای چو آمدی بر سر خستهای بخوان
فاتحهای چو آمدی بر سر خستهای بخوان
لب بگشا که میدهد لعل لبت به مرده جانآن که به پرسش آمد و فاتحه خواند و میرود
گو نفسی که روح را میکنم از پِیَش روانای که طبیبِ خستهای، رویِ زبان من ببین
کـاین دم و دود سینهام، بار دل است بر زبانگرچه تب استخوان من کرد ز مهرْ گرم و رفت
همچو تبم نمیرود آتشِ مهر از استخوانحال دلم ز خالِ تو هست در آتشش وطن
چشمم از آن دو چشم تو خسته شدهست و ناتوانبازنشانْ حرارتم ز آب دو دیده و ببین
نبض مرا که میدهد هیچ ز زندگی نشانآن که مدام شیشهام از پی عیش داده است
شیشهام از چه میبرد پیش طبیب هر زمان؟حافظ از آب زندگی شعر تو داد شربتم
ترکِ طبیب کن بیا نسخهٔ شربتم بخوان
اشعار بالا از جناب لسان الغیب بود.
سروِ چَمانِ من چرا میلِ چمن نمیکند؟
همدمِ گل نمیشود یادِ سَمَن نمیکند
دی گِلِهای ز طُرِّهاش کردم و از سرِ فُسوس
گفت که این سیاهِ کج، گوش به من نمیکند
تا دلِ هرزه گَردِ من رفت به چینِ زلفِ او
زان سفرِ درازِ خود عزمِ وطن نمیکند
پیشِ کمانِ ابرویش لابه همیکنم ولی
گوش کشیده است از آن گوش به من نمیکند
با همه عطفِ دامنت آیدم از صبا عجب
کز گذرِ تو خاک را مُشکِ خُتَن نمیکند
چون ز نسیم میشود زلفِ بنفشه پُرشِکَن
وه که دلم چه یاد از آن عَهدْشِکَن نمیکند
دل به امیدِ رویِ او همدمِ جان نمیشود
جان به هوایِ کویِ او خدمتِ تن نمیکند
ساقیِ سیم ساقِ من گر همه دُرد میدهد
کیست که تن چو جامِ مِی جمله دهن نمیکند؟
دستخوشِ جفا مَکُن آبِ رُخَم که فیضِ ابر
بیمددِ سِرشکِ من دُرِّ عَدَن نمیکند
کُشتهٔ غمزهٔ تو شد حافظِ ناشنیده پند
تیغ سزاست هر که را دَرد سخن نمیکند
طالع اگر مدد دهد، دامَنَش آوَرَم به کف
گر بِکَشَم زهی طَرَب، ور بِکُشَد زهی شرف
طَرْفِ کَرَم ز کَس نَبَست، این دلِ پُر امیدِ من
گر چه سخن همی بَرَد، قصهٔ من به هر طرف
از خَمِ ابرویِ توام، هیچ گشایشی نشد
وَه که در این خیالِ کَج، عمرِ عزیز شد تلف
اَبرویِ دوست کِی شود، دَستکَشِ خیالِ من؟
کس نزدهست از این کمان، تیرِ مراد بر هدف
چند به ناز پَروَرَم، مِهرِ بُتانِ سنگدل
یادِ پدر نمیکنند، این پسرانِ ناخَلَف
من به خیالِ زاهدی، گوشهنشین و طُرفه آنک
مُغْبَچهای ز هر طرف، میزندم به چنگ و دَف
بیخبرند زاهدان، نقش بخوان و لاتَقُل
مستِ ریاست محتسب، باده بده و لاتَخَف
صوفی شهر بین که چون، لقمهٔ شُبهه میخورد
پاردُمَش دراز باد، آن حَیَوانِ خوش علف
حافظ اگر قدم زنی، در رَهِ خاندان به صِدق
بدرقهٔ رَهَت شود، همَّتِ شَحنِهٔ نجف