مفعول مفاعیل مفاعیل فعل (وزن رباعی)
ای در سر زلف تو پریشانیها
واندر لب لعلت شکرافشانیها
گفتی ز فراق ما پشیمان گشتی
ای جان چه پشیمان که پشیمانیها
ای دریا دل تو گوهر و مرجان را
درباز که راه نیست کم خرجان را
تن همچو صدف دهان گشاده است که آه
من کی گنجم چو ره نشد مرجان را
ای دل بچه زهره خواستی یاری را
کو کرد هلاک چون تو بسیاری را
دل گفت که تا شوم همه یکتائی
این خواستم از بهر همین کاری را
ای دوست به دوستی قرینیم ترا
هرجا که قدم نهی زمینیم ترا
در مذهب عاشقی روا کی باشد
عالم تو ببینیم و نه بینیم ترا
ای سبزی هر درخت و هر باغ و گیا
ای دولت و اقبال من و کار و کیا
ای خلوت و ای سماع و اخلاص و ریا
بیحضرت تو این همه سوداست بیا
ای شب ، شادی همیشه بادی شادا
عمرت به درازیِ قیامت بادا
در یاد من آتشی است از صورت دوست
ای غصه اگر تو زهره داری یادا
این آتش عشق میپزاند ما را
هر شب به خرابات کشاند ما را
با اهل خرابات نشاند ما را
تا غیر خرابات نداند ما را
این روزه چو غربا ل ببیزد جان را
پیدا آرد قراضهٔ پنهان را
جانی که کند خیره مه تابان را
بیپرده شود نور دهد کیوان را
ای آنکه گرفت شربت از مشرب ما
مستی گردد که روز بیند شب ما
ای آنکه گریخت از در مذهب ما
گوشش بکشد فراق تا ملهب ما
با عشق روان شد از عدم مرکب ما
روشن ز شراب وصل دائم شب ما
زان می که حرام نیست در مذهب ما
تا صبح عدم خشک نیابی لب ما