مفعول مفاعیل مفاعیل فعل (وزن رباعی)
گفتند که شش جهت همه نور خداست
فریاد ز حلق خاست کان نور کجاست
بیگانه نظر کرد بهر سو چپ و راست
گفتند دمی نظر بکن بیچپ و راست
گفتی چونی بنده چنانست که هست
سودای تو بر سر است و سر بر سر دست
میگردد آن چیز بگرد سر من
نامش نتوان گفت ولیکن چه خوش است
گفتی گشتم ملول و سودام گرفت
تا شد دل از این کار و از این جام گرفت
ترسم بروی جامه دران بازآئی
کان گرگ درنده باز تنهام گرفت
گم باد سَری که آن سَران را پا نیست
وان دل که بجان غرقهٔ این سودا نیست
گفتند در این میان نگنجد موئی
من موی شدم از آن مرا گنجانیست
کوچک بودن بزرگ را کوچک نیست
هم کودکی از کمال خیزد شک نیست
گر زانکه پدر حدیث کودک گوید
عاقل داند که آن پدر کودک نیست
گویند بیا به باغ کانجا لاغ است
نی زحمت نزهت و نه بانگ زاغ است
اندر دل من رنگرز صباغست
کاندر پر هر زاغ از او صد باغ است
گویند که صاحب فنون عقل کل است
مایه ده این چرخ نگون عقل کل است
آن عقل که عقل داشت آن جزوی بود
ور عقل ز عقل شد کنون عقل کل است
گویند که عشق عاقبت تسکین است
اول شور است و عاقبت تمکین است
هر چند ز آسیا است سنگ زیرین
این صورت بیقرار بالا بین است
گویند مرا که این همه درد چراست
وین نعره و آواز و رخ زرد چراست
گویم که چنین مگو که اینکار خطاست
رو روی مهش ببین و مشکل برخاست
لطف تو جهانی و قرانی افراشت
وین تعبیههای خود به چیزی ننگاشت
یک قطره از آن آب در این بحر چکید
یگدانه ز انبار در این صحرا کاشت