مفعول مفاعیل مفاعیل فعل (وزن رباعی)
آنها که به کوی عارفان افتادند
با نفخهٔ صور چابک و دلشادند
قومی به فدای نفس تن در دادند
قومی ز خود و جهان و جان آزادند
آنها که چو آب صافی و ساده روند
اندر رگ و مغز خلق چون باده روند
من پای کشیدم و دراز افتادم
اندر کشتی دراز افتاده روند
آنها که دل از الست مست آوردند
جانرا ز عدم عشقپرست آوردند
از دل بنهادند قدم بر سر جان
تا یک دل پر درد بدست آوردند
آنها که شب و روز ترا بر اثرند
صیاد نهانند ولی مختصرند
با هر که بسازی تو از آنت ببرند
گر خود نروی کشان کشانت ببرند
آن یار که از طبیب دل برباید
او را دارو طبیب چون فرماید
یک ذره ز حسن خویش اگر بنماید
والله که طبیب را طبیبی باید
اجری ده ارواحی و سلطان ابد
گرچه بلقب بهاء دینی و ولد
بگذار که ساغر وفا در شکند
چون شیشه شکست پای مستان بخلدش
از آب حیات دوست بیمار نماند
در گلبن وصل دوست یک خار نماند
گویند درچهایست از دل سوی دل
چه جای دریچهای که دیوار نماند
از آتش سودای توام تابی بود
در جوی دل از صحبت تو آبی بود
آن آب سراب بود و آن آتش برف
بگذشت کنون قصه مگر خوابی بود
از آتش عشق تو جوانی خیزد
در سینه جمالهای جانی خیزد
گر میکشیم بکش حلالست ترا
کز کشتهٔ دوست زندگانی خیزد
از آتش عشق دوست تفها بزنید
وان آتش را در این علفها بزنید
آن چنگ غمش چو پای ما بگرفتست
ما را به مثل بر همه دفها بزنید