گزیده اشعار
بار دیگر لبهایی به یاد ماندنی، بیهمتا چون لبهای تو.
من همین شدت کورمال کنندهای هستم که روح باشد.
به خوشوقتی نزدیک شدهام و در سایهی رنج ایستادهام.
از دریا گذشتهام.
سرزمینهای بسیاری شناختهام؛ یک زن و دو یا سه مرد را دیدهام
دختری زیبا و مغرور را دوست داشتهام، با آرامشی اسپانیایی.
کنارهی شهر را دیدهام، پراکندگی بیپایانی که خورشید خستگیناپذیر
بارها و بارها در آن فرو میرود.
واژههای بسیاری پسندیدهام.
سخت باور دارم که این همه چیز است
و من دیگر نه چیز تازهای خواهم دید و نه کار تازهای خواهم کرد.
باور دارم که روزها و شبهای من، چه در تنگدستی و چه در توانگری،
چون روزها و شبهای خدا و همهی مردماند.
جوشی که چرا چشم به من دوختهای
خندی که چه خوش مهرم اندوختهای؟
آموختم از تو این دو گویی، تو ولی
این ناز و ادا را ز که آموختهای؟
از آنچه فرو بردی و انباشتهای
گو بهر کسان چه خیر تا داشتهای
چون خود خوری و خود آکنی شرمت نیست
خود را از کسان برتر پنداشتهای؟
اندازه مبر کز آنسوی بام افتادی
نه نیز چنان کزاین سوی آرام افتی
خسبیدن بهتر که ندانی رفتن
بی نام شدن به که تو بدنام افتی
گردید مرا شوق نخست استادی
عقل آمد و کرد بر سرش بنیادی
من چون بدم و چون شدم اما بنگر
همسایه ی من نکرد از من یادی
بسیار ز کوی خود نشانم دادی
صد وعده به خوی مهربانم دادی
از من همه چیز بردی و تاوان را
از جانم آتش به زبانم دادی
با خم گفتم چیست که خاموش شدی،
نادیده هنوز اربعین، گوش شدی؟
خم گفت تو را دیدم کز من شب دوش
یک بوسه ستانیدی و در جوش شدی
هر روز مراست با هنر دشواری
با آنکه نه بردل کس از من باری
حرفم باید به حرف هر طراری
یا للعجب این چه شیوه بود و کاری؟
پیاز چیز دیگریست
دل و روده ندارد
تا مغز مغز پیاز است
تا حد پیاز بودن
پیاز بودن … از بیرون
پیاز بودن تا ریشه
پیاز می تواند بی دلهره ای
به درونش نگاه کند
در ما بیگانگی و وحشیگری ست
که پوست به زحمت آن را پوشانده
جهنم بافت های داخلی در ماست
آناتومی پرشور
اما در پیاز به جای روده های پیچ در پیچ
فقط پیاز است
پیاز چندین برابر عریان تر است
تا عمق، شبیه خودش
پیاز وجودی ست بی تناقض
پیاز پدیده ی موفقی ست
لایه ای درون لایه ی دیگر
به همین سادگی
بزرگتر، کوچکتر را در بر گرفته
و در لایه ی بعدی یکی دیگر
یعنی سومی چهارمی
فوگ متمایل به مرکز
پژواکی که به کر تبدیل می شود
پیاز، این شد یک چیزی :
نجیب ترین شکم دنیا
از خودش هاله های مقدسی می تند
برای شکوهش …
در ما چربی ها و عصب ها و رگ ها
مخاط و رمزیات
و حماقت کامل شدن را
از ما دریغ کرده اند
زن اسمت چیست؟
-نمیدانم
-چند سال داری؟ اهل کجایی؟
-نمیدانم
-چرا این گودال را کندهای؟
-نمیدانم
-چند وقت است که پنهان شدهای؟
-نمیدانم
-چرا انگشتم را گاز گرفتی؟
-نمیدانم
-نمیدانی که ما آزارت نخواهیم داد؟
-نمیدانم
-کدام طرفی هستی؟
-نمیدانم
-زمان جنگ است، باید انتخاب کنی
-نمیدانم
-هنوز دهکدهات پابرجاست؟
-نمیدانم
-اینها بچههای تواَند؟
-آری