در میانه‌های گلِ رز گریه می‌کنم

در میانه‌های گلِ رز گریه می‌کنم
و هر شب که در میانه‌ی کوچه می‌میرم
روبه‌روی‌ام را
و پشت سرم را نمی‌شناسم
و کاهشِ چشمان‌ات را

که مرا سرِ پا نگه داشته‌اند –
احساس می‌کنم

دست‌های تو را می‌گیرم
دست‌های تو را که سفیدند و
باز هم سفیدند و
باز هم…
از این‌همه سفیدیِ دست‌های تو می‌ترسم
قطار اندکی در ایست‌گاه توقف می‌کند
و من آن کسی که گاهی ایست‌گاه را پیدا نمی‌کند

گل رز را می‌گیرم
آن را به چهره می‌رسانم
هر چه باشد این گل رز به کوچه افتاده است
دست‌ خود را
و بال خود را می‌شکنم
خون به پا می‌شود
غوغا به راه می‌افتد
گروه نوازندگان دست به کار می‌شوند
و یک کولیِ کاملن جدید
در نوکِ سُرنا

اما چیز دردناک‌تری هم وجود دارد

به هنگام یک منازعه
نکته‌یی بزرگ‌تر وجود دارد
و این نکته
هم از مرگ و
هم از ترسِ مرگ
دردناک‌تر است

نگاه می‌کنی:
کسی که تا دیروز
بیش از دیگران قابل اعتماد بود
به نفع رقیب تو شهادت می‌دهد
و این نکته حالا
هم از مرگ و
هم از ترس مرگ
دردناک‌تر است

اما چیز دردناک‌تری هم وجود دارد
این‌که محبوب‌ات
با رقیب تو دیدار کند
این اگر دیداری از روی لطافت هم که باشد
و اگر حتا منازعه هم انجام نشود
باز این دردناک است
از آن و از آن دیگری هم

از این‌ها همه دردناک‌تر
این است که وقتی تو شمشیری به دست گرفته‌ای
و در پیشانی‌ات تکه‌یی خورشید می‌درخشد
در آن میان نارسیده باقی بمانی

شهری که هم تو هستی هم من

استانبول،
شهری که هم تو هستی
هم من
ولی ما نیستیم

در لابلای داستانی از گل های شب

در لابلای داستانی از گل های شب
به بهای خستگی اسب ها
انگار ، کسی به نام او بود
که دهانی زیبا داشت

پس از ساعت ها عشق بازی
پشت تلفن
می‌رفت و صدایش را می‌شست

در گریبانش
دکمه‌ای بزرگ و گیسوان بلندی داشت
آن هنگام که لیوان شراب را سر می‌کشید
ازدحام و وحشت غریبی میان انگشتانش بود

آن شب در آکسارای را
هرگز از یاد نمی‌برم
که دست بر صورت‌ام کشیده بود
انگار
هر قدر که به دریا نزدیک می‌شدم
باورم می‌شد که عظمت این روشنا
از چهره‌ی من بود

 

بارش باران
به هنگام تسکین درد
از حلاوت بودنش
اتفاقی بی‌نظیر بود
شبیه سازدهنی کولیان جنوب
رنگارنگ
و چنان کیسه مملو از پرنده
آوایی خوش در گلو داشت

هوای رفتن به سرم می زند

هربار که
هوای رفتن به سرم می زند
می روم
در گوشه ای
تنها می نشینم

تا این سودا
از خیالم
بگذرد

می دانم
اگر بروم
هرگز به اینجا
بازنخواهم گشت

زیر نور ماه نشستیم

زیر نور ماه نشستیم
از دستانت بوسیدم تو را
برخاستیم از زمین
از لبانت بوسیدم تو را
ایستادی در چارچوب درب
از نفس هایت بوسیدم تو را
کودکانی بودند در حیاط
از کودک ات بوسیدم تو را
به خانه ام بردم به تخت خوابم
از ظرافت پاهایت بوسیدم تو را

در خانه دیگری اتفاقی دیدم‌ات
از مغز استخوانت بوسیدم تو را
آخر سر تو را به خیابان ها بردم
از آفتاب وجودت بوسیدم تو را

خاک هر آنچه را که بگیرد پس نمی‌دهد

باران هم اگر می‌شدی ، در بین هزاران قطره
تو را با جام بلورینی می‌گرفتم
می‌ترسیدم
چرا که
خاک هر آنچه را که بگیرد پس نمی‌دهد

اگر یکبار دیگر اسم او را بنویسی

خم شدم آرام
دم گوش قلمم
و به او گفتم
اگر یکبار دیگر اسم او را بنویسی
تو را هم می شکنم

باز هم مرا نگاه کن

مرا دوست بدار
به سان گذر از یک سمت خیابان
به سمتی دیگر…
اول به من نگاه کن
بعد به من نگاه کن
و بعد،
باز هم مرا نگاه کن

من هم به تو می اندیشم

استانبول
در میان انبوهی روز
هنوز پر از هیاهوست
کبوتران
سکوتی از خورشید را
گرد هم جمع می کنند
من هم به تو می اندیشم
درست مثل
همان روزهای اول مان