لباسی را که در نخستین دیدارمان به تن داشتی بپوش
خود را زیبا کن
بر موهایت اطلسی بزن
آن را که در نامه فرستاده بودم
و پیشانی باز و سفید و بوسه خواهت را بلند کن
امروز، نه ملال نه اندوه
امروز محبوب ناظم حکمت باید که زیبا باشد
چونان پرچم انقلاب
اگر وطن، از گرسنگی تلف شدن در طول جاده هاست،
اگر وطن،مثل سگ از سرما لرزیدن و ازتب به خود پیچیدن است،
اگر وطن، نوشیدن خون سرخ ما در کارخانه های شماست ،
اگر وطن پنجه های اربابهایتان است،
اگر وطن، حکومت نظامی است،
اگر وطن، باتوم پلیس است،
اگر وطن، رها نشدن از عفونت و گندیدگی شماست،
من خائن به وطن هستم
زانو زده بر خاک زمین را نگاه می کنم
علف را نگاه می کنم
حشره را نگاه می کنم
لحظه را نگاه می کنم شکفته آبی ِ آبی
به زمین بهاران مانی تو، نازنین من
تو را نگاه می کنم.
خفته بر پشت، آسمان را می بینم
شاخه های درخت را می بینم
لکلک ها را می بینم بال زنان
به آسمان بهاران مانی تو، نازنین من
تو را می بینم.
آتشی افروخته ام به صحرا شب هنگام
آتش را لمس می کنم
آب را لمس می کنم
پارچه را لمس می کنم
سکه را لمس می کنم
به آتش اردوگاهی زیر ستاره ها مانی تو
تو را لمس می کنم.
میان آدمیانم و آدمیان را دوست می دارم
عمل را دوست می دارم
اندیشه را دوست می دارم
نبردم را دوست می دارم
در نبردم موجودی انسانی ای تو
تو را دوست می دارم
جدایی چون میله ای آویزان در هوا
به سر و صورتم می خورد.
هذیان می گویم
می دوم،جدایی در پِیم.
رهایی از آن ممکن نیست
پاهایم توان ایستادن ندارند
جدایی زمان نیست،راه نیست
جدایی،پلی در میان،
از مو باریک تر،از خنجر تیز تر
از خنجر تیز تر،از مو باریک تر
جدایی پلی میان ما
حتی اگر زانو به زانو با تو نشسته باشم
کتابی می خوانم
تو در آنی
ترانه ای می شنوم
تو در آنی
نان می خورم
در برابرم تویی
کار می کنم
می نشینی و چشم در من می دوزی
ای همیشه حاضر من
با همدیگر سخن نمی گوییم
صدای همدیگر را نمی شنویم
ای بیوه ی هشت ساله ی من
ممکن است امشب بمیرد
با سوختگی سینه کتش از آتش گلوله ای
هم امشب
به سوی مرگ رفت
با گام های خویش
پرسید:سیگار داری؟
گفتم:بله
کبریت؟
گفتم : نه
شاید گلوله روشنش کند
سیگار را گرفت
و گذشت
شاید الان دراز به دراز افتاده باشد
سیگاری نیفروخته بر لب
و زخمی بر سینه
رفت
نشانه تکثیر
و تمام
آنها دشمنان امیدند، عشق من
دشمنان زلالی آب
و درخت پر شکوفه
دشمنان زندگی در تاب و تب
آنها بر چسب مرگ بر خود دارند
دندانهای پوسیده و گوشتی فاسد
بزودی میمیرند و برای همیشه میروند
آری عشق من
آزادی
نغمه خوان
در جامهی نوروزی
بازو گشاده میآید
آزادی در این کشور
در این روزهای آفتابی زمستان
اندوه من آیا
برای حسرت بودن در جایی دیگر است
روی پل در استانبول
با کارگران در آدانا
در کوههای یونان
در چین
یا کنار زنی که دیگر دوستم ندارد ؟
درد کبدم است
یا بار دیگر درد تنهایی
و یا این که
از مرز پنجاه سالگی می گذرم ؟
فصل دوم اندوهم
آرام آرام
به پایان خواهد رسید
اگر
این شعر را تمام کنم
یا کمی بهتر بخوابم
یا نامه ای برسد
و یا
چند خبر خوش
از رادیو
گفت به پیشم بیا
گفت برایم بمان
گفت به رویم بخند
گفت برایم بمیر
آمدم
ماندم
خندیدم
مردم.
از افق ها تا افق ها
لشکر لشکر ، موج های کف آلود بنفش،
جاری
زبان بادها را حرف میزند، پهنه ی خزر
حرف می زند و موج میخورد
وای بر من، شیطان!
چه کسی گفت
خزر به یک آبگیر مرده می ماند
آبی گسترده، بی آغاز و پایان است خزر
در خزر ، دوست سفر می کند
دشمن سفر می کند
موج ، یک کوه است
قایق ، یک غزال
موج ، یک چاه
قایق ، یک سطل
بالا می رود قایق ،
پائین می رود قایق ،
واژگون می شود
از پشت اسبی
پیاده می شود
پدری فراز
سوار قایق می شود
یک قایقران ترکمن
چهار زانو کنار پارو می نشیند
با کلاهِ سیاهِ بزرگی بر سر
این کاله نیست:
پُرز دار ، نیمه شکنبه ی گوسفند است،
بر سر نهاده .
بالا می رود قایق ،
پائین می رود قایق ،
و قایقران…
ترکمنی به جثه ی بودا
کنار پارو ،چهار زانو نشسته
اما باور نکنم که تا آنسوی خزر
بحالت تعظیم دوام بیاورد!
آنهم با آن جثّه ی بودایی
مطمئن بخود ، با سکون یک سنگ
چهار زاو کنار پارو نشسته
نگاه می کنم
به قایق
به آب هایی که در هم می پیچند!
نگاه می کنم
به آب هایی که شکاف برداشته اند .
بالا می رود قایق ،
پائین می رود قایق ،
واژ گون می شود
از پشت اسبی
پیاده می شود
پدری فراز
سوار قایق می شود.
بدجوری میوزد بادِ سیاه، بدجور
امان از فریبِ جوهره ی خزر
امان از ادا بازی هایِ باد
نادیده بگیر ، چه سود؟
خب که چه ؟
بادِ سیاه آب ها را هار می کند
زاده شده ی خزر،
گوراش خزر است .
بالا می رود قایق ،
پائین می رود قایق
بالا می رود قا…
پائین می رود قا…
بالا…
پائین…