قبل از طلوع خورشید

قبل از طلوع خورشید
دریا که هنوز سفیدِ سفید است،
به راه خواهی افتاد.
شهوتِ گرفتن پارو در کف دست‌هایت،
سعادت انجام دادن کاری در آن
خواهی رفت،
در تلاطم تورهای ماهیگیری خواهی رفت.
از رو به رو ماهی‌ها به راهت خواهند آمد؛
شاد خواهی شد.
تورها را که تکان بدهی
دریا را، پولک پولک به دست خواهی گرفت؛
زمانی که در گورستان‌های سنگلاخ‌هایشان،
روح مرغان دریایی سکوت می‌کند،
ناگهان،

قیامتی در افق‌ها بر پا خواهد شد.
پری‌های دریایی را می‌گویی،
پرندگان را می‌گویی؛
عید‌ها، گشت و گذارها را می‌گویی،
جشن‌ها و شادی‌ها را می‌گویی؟
جماعت عروسی‌ها را، نخ‌های رنگی را،
تور صورت‌ها را، چراغانی‌ها را؟
هی!
چرا ایستاده ای، خودت را به دریا بزن؛
کسی منتظرت هست، بی خیال شو؛
مگر نمی‌بینی، در همه جا آزادی را؛
بادبان شو، پارو باش، سکان شو؛
ماهی شو، آب باش؛
برو تا آنجا که می‌توانی.

چشم به راه توام در چنان هوایی بیا

چشم به راه توام
در چنان هنگامی بیا
که گذشتن از تو ممکن نباشد
و زخمِ دستانم که برای پاره کردن زنجیر ها تلاش کرده بودند
کم کم بهتر شوند
در چشمانم جوری تاریکی باشد
که همه فکر کنند کور شدم
اشک‌های روی گونه‌هایم خشک شوند
لبهایم ترک بردارند.
در چنان هنگامی بیا
که گذشتن از تو ممکن نباشد
شاید عشق‌های زیادی را تجربه کرده باشم
ولی هیچکدام در فکرم نیستند
هیچکدام نمی‌توانند جمله‌هایم را کامل کنند.
هیچکدام نمی‌توانند شب را به صبح پیوند بزنند
خنده‌های هیچ یکشان همانند خنده‌های تو در ذهنم نیست
خیال هیچ‌یکشان به زیبایی خیال تو در ذهنم نیست
رد هیچ یک بر بدنم نیست

در چنان هنگامی بیا
که گذشتن از تو ممکن نباشد
که هیچ کس نتواند سکوتم را به هق هق گریه بدل کند
دستانم در دستان هیچکس ذوب نشود
لبهایم وقتی نام تو را می‌گویند از آتشش بسوزند
هر بدنی که سعی دارد جایگزینت شود
مثل شن‌های روان سرازیر شود
در چنان هنگامی بیا که
می‌پندارم فراموشت کردم
می‌پندارم که تسلیم شدم
می‌پندارم که دیگر دوستت ندارم
در چنان هنگامی بیا
که هر ذره خونی که در رگانم جاریست
در مقابل جاذبه‌ی زمین تاب آورد
آه….
آه….
در چنان هنگامی بیا
که گذشتن از تو ممکن نباشد

هیچ کدام مال او نیست

هیچ کدام مال او نیست
اما هر یک نام غم‌انگیزی دارد:
«صبح اردیبهشت»
«پس از باران»
و
«رقص»
هر بار که نگاهشان می‌کنم
بغض گلویم را می‌گیرد

بعد از آن پیک‌های شراب

بعد از آن پیک‌های شراب
پس از آن ظرف‌های میوه
فراموش‌مان شد نغمه‌ای با هم سر دهیم
در آن غروب جدایی‌مان
به شهادت ستارگان شبانگاهی
ما باز هم آواز می‌خواندیم
اما
دیگر به تنهایی

آدم چطوری می‌تواند این‌گونه بخوابد؟

او خوابیده است به پشت
دامنش اندکی بالا رفته
یک دستش زیر سرش، زیر بغلش پیداست
و دست دیگرش روی سینه
می‌دانم منظوری ندارد
لعنت بر شیطان
می‌دانم

من هم منظوری ندارم
اما آخر آدم
آدم چطوری می‌تواند این‌گونه بخوابد؟

از عشق قدیمی رها گشته‌ام

از عشق قدیمی رها گشته‌ام
دیگر همه‌ی زن‌ها زیبایند
پیراهنم تازه است،
به حمام رفته ام وُ
صورتم را اصلاح کرده ام
صلح شده…
بهار آمده…
آفتاب طلوع کرده است.

به خیابان رفته‌ام، انسان‌ها آسوده‌اند
من هم آسوده‌ام

نمی‌دانند آنهایی که تنها نیستند

نمی‌دانند آنهایی که تنها نیستند
سکوت چگونه انسان را به هراس می‌اندازد
انسان چگونه با خودش حرف می‌زند
کسی که در حسرت یک‌دل است
چگونه به سمت آینه‌ها می‌دود،
نمی‌دانند

روزهایی که سودای عشق در سر داشتم

روزهایی که
سودای عشق
در سر داشتم
عادت به نوشتن شعر
نداشتم

با این حال
زیباترین شعرم را
روزی نوشتم
که عاشق اش بودم

از این رو
شعرم را
اولین بار
برای او خواهم خواند

احتمالا در این لحظه او،
نزدیک بروکسل است
کنار یک دریاچه
دارد به ادیت آلمِرا فکر می کند.

ادیت آلمِرا
ویولن اولِ یک ارکستر کولی ست
که در کافه شانتان ها
عشق جمع می کنند.

او،
به کسانی که تشویقش می کنند
تعظیم می کند و
لبخند می زند.

 

کافه شانتان ها قشنگ اند؛
آدم آنجا می تواند عاشق شود
عاشقِ دختر هایی که کارشان ویولون زدن است

احتمالا در این لحظه او…

احتمالا در این لحظه او،
نزدیک بروکسل است
کنار یک دریاچه
دارد به ادیت آلمِرا فکر می کند.

ادیت آلمِرا
ویولن اولِ یک ارکستر کولی ست
که در کافه شانتان ها
عشق جمع می کنند.

او،
به کسانی که تشویقش می کنند
تعظیم می کند و
لبخند می زند.

 

کافه شانتان ها قشنگ اند؛
آدم آنجا می تواند عاشق شود
عاشقِ دختر هایی که کارشان ویولون زدن است