روزت بستودم و نمیدانستم (1241)
-
اندازه متن
+
روزت بستودم و نمیدانستم
شب با تو غنودم و نمیدانستم
ظن برده بدم به خود که من من بودم
من جمله تو بودم و نمیدانستم
روزت بستودم و نمیدانستم
شب با تو غنودم و نمیدانستم
ظن برده بدم به خود که من من بودم
من جمله تو بودم و نمیدانستم
ای دوست ز من طمع مکن غمخواری جز مستی و جز شنگی و جز خماری
ما…
گران جانی مکن ای یار برگو از آن زلف و از آن رخسار برگو
ز باغ…

