تا مهر نگار باوفایم بگرفت (267)
-
اندازه متن
+
تا مهر نگار باوفایم بگرفت
من بودم و او چو کیمیایم بگرفت
او را به هزار دست جویان گشتم
او دست دراز کرد و پایم بگرفت
تا مهر نگار باوفایم بگرفت
من بودم و او چو کیمیایم بگرفت
او را به هزار دست جویان گشتم
او دست دراز کرد و پایم بگرفت
چون شاهد پوشیده خرامان گردد هر پوشیده ز جامه عریان گردد
بس رخت به خیل کاو…
چراغ عالم افروزم نمیتابد چنین روشن عجب این عیب از چشم است یا از نو یا روزن