آکادمی پلیکان

برخیز که صبح است و صبوح است و سکاری (2639)

- اندازه متن +

برخیز که صبح است و صبوح است و سکاری
بگشای کنار آمد آن یار کناری

برخیز بیا دبدبه عمر ابد بین
رستند و گذشتند ز دم‌های شماری

آن رفت که اقبال بخارید سر ما
ای دل سر اقبال از این بار تو خاری

گنجی تو عجب نیست که در توده خاکی
ماهی تو عجب نیست که در گرد و غباری

اندر حرم کعبه اقبال خرامید
از بادیه ایمن شده وز ناز مکاری

گردان شده بین چرخ که صد ماه در او هست
جز تابش یک روزه تو ای چرخ چه داری

آن ساغر جان که ملک الموت اجل شد
نی شورش دل آرد و نی رنج خماری

بس کن که اگر جان بخورد صورت ما را
صد عذر بخواهد لبش از خوب عذاری

قالب‌های-شعر-فارسی-آموزش-کامل-از-قصیده-تا-نیمایی
ثبت و انتشار آثار ادبی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

×