به نیمه‌ی کهکشان می‌نگرم

ای یار
که در گریبانت
دو کبوتر توأمان بی‌تابند
و قلب پاک تو
با لرزش خوش کبوتران
به تنظیم ایقاع و آهنگ جهان برخاسته است
لبانت به طعم خوش صداقت آغشته است
و گرمای مهربان دستت
مرد را مرد می‌کند
و من
ایستاده ام
و به نیمه‌ی کهکشان می‌نگرم

که در آنسویش
تو
عشق تقدیر می‌کنی
و من
کامل می‌شوم
ای زن

هنوز خیره شدن در چشمان تو

هنوز خیره شدن در چشمان تو
شبیه لذت بردن ازشمردن ستاره
در یک شب صحرای یست
و هنوز اسم تو تنها اسمی است
در زندگی من
که هیچ کسی نمی تواند چیزی در موردش بگوید
هنوز یادم می آید
رود رود غار غار و زخم زخم
وبه خوبی بوی دستانت را به یاد دارم

چوب آبنوس و ادویه ی عربی پنهان
که بویش شبها از کشتی هایی می آید
که به سوی نا شناخته ها می روند
اگر حنجره ام غاری از یخ نبود
به تو حرفی تازه می گفتم.

من آغوشی برای تو نداشتم

من آغوشی برای تو نداشتم
‎تمام عشاق زندگی من افسانه های کهن بودند
‎می آمدند
‎می جنگیدند
‎ومی مردند
‎تو هم به این آغوش نمی رسی
‎زیرا نیامده مرده ای
‎این واقعیت عشاق من است

در قهوه خانه ساحلی می‌نشینم

در قهوه خانه ساحلی می‌نشینم
و به کشتی‌هایی خیره می‌شوم
که در بی‌نهایت ‌زاده می‌شوند
و ترا می‌بینم که
از قاره روبه رو می‌آیی
و بر روی آب ، شتابان
گام برمی داری
تا با من قهوه بنوشی
همچنان که عادت ما بود
پیش از آنکه بمیری
چیزی میان ما دگرگون نشده است

اما من بر آن شده ام تا
دیدار پنهانی مان را حفظ کنم
هر چند که مردمان پیرامون من
می پندارند که
آنکه مرد
دیگر باز نمی‌گردد

اینکه با تو باشم و با من باشی

اینکه با تو باشم و با من باشی
و با هم نباشیم
جدایی همین است
اینکه یک خانه ما را در بر گیرد
اما یک ستاره مارا در خود جا ندهد
جدایی همین است
اینکه قلبم اتاقی باشد
خاموش کننده‌ی صداها با دیوارهای مضاعف
و تو آن را به چشم نبینی
جدایی همین است
اینکه در درون جسمت
ترا جستجو کنم
و آوایت را در درون سخنانت
وضربان نبضت را در میان دستت
جستجو کنم
جدایی همین است

بامدادان بر جایگاهی سنگی می نشینم

بامدادان بر جایگاهی سنگی می نشینم
و برایت نامه های عاشقانه می نویسم
با قلمی از پر جغد
که آن را در دواتی
در دوردست فرو می برم
دواتی ملقب به دریا
دستم را برای دست دادن با تو دراز می کنم
اما تو ساحل دیگر دریایی، در آفریقا،

گرمای دستت را احساس می کنم
در حالی که انگشتان مرا در خود گرفته است…
آه! چه زیباست داستان عشق من با شبح تو

جهان پیشینم را انکار می‌کنم

جهان پیشینم را انکار می‌کنم
جهان تازه‌ام را دوست نمی‌دارم
پس گریزگاه کجاست؟
اگر چشمانت سرنوشت من نباشد

هرگز بر تو نخواهم بخشید

هرگز بر تو نخواهم بخشید
تو با ژرفاهای من به توطئه نشستی
دشمنی مرا
و از حرکت من در کوچه های عمرم
مانع شدی…
و بر شبکه ی عصبی من
حکومت احکام عرفی را
اعلان کردی
هان اکنون من اسیر توام!
و در گردش خونین تو
با غل و زنجیر می دوم

همانند مادربزرگم ملکه زنوبیا
هرگز بر تو نخواهم بخشید
بزودی تو را به عقوبتی گرفتار خواهم کرد
به یاد ماندنی:
بزودی دوستت خواهم داشت!…

شهادت می‌دهم به مرغان سپید بال

شهادت می‌دهم به مرغان سپید بال
هنگامی که تو را به یاد می‌آورم
و از تو می‌نویسم
قلم در دستم شاخه گلی سرخ می‌شود
نامت را که می‌نویسم
ورق‌های زیر دستم غافل‌گیرم می‌کنند
آب دریا از آن می‌جوشد
و مرغان سپید بال بر فراز آن پرواز می‌کنند
هنگامی ‌که از تو می‌نویسم مداد پاک کن‌ا‌م آتش می‌گیرد
پیاپی باران بر میزم می‌بارد
و بر سبدِ کاغذهای دور ریخته‌ام
گل‌های بهاری می‌رویند
و از آن پروانه‌های رنگارنگ و گنجشگکان پر می‌گیرند

وقتی آن‌چه نوشته‌ام را پاره می‌کنم،
کاغذ پاره‌هایم
قطعه‌هایی از آینه‌ی نقره می‌شوند
مانند ماهی که روی میزم بشکند.
بیاموز مرا چگونه بنویسم از تو
یا
چگونه فراموشت کنم.

آنگاه که صدای تو را می‌شنوم

آنگاه که صدای تو را می‌شنوم
می‌پندارم
که می‌توانم دیگر بار از تو شعله‌ور شوم
و بر مدخل کشت‌زارانت،
بارها و بارها جان دهم
این‌جا هر آنچه برای من آزار دهنده باشد
یافت نمی‌شود.
مرا آن خیابان‌هایی می‌آزارد
که دیگر باز نخواهند گشت
و چهره‌هایی که چهره‌هایی دیگر پوشیده‌اند.
و داستان‌های عاشقانه‌ای که ندانستم

چگونه آن‌ها را بزی‌ام
و نتوانستم آن‌ها را چونان مومیایی
درون صندوق‌های پنهان خاطرات
نگاه دارم