آه نگهبانان خسته نیستید

آی نگهبان ها
وقتِ ارغوان است
خسته نیستید از جستجوی عطر و نور
در سفره های ما
آی جمجمه های رسالتْ پیشه
هنگامه یِ طنینِ نوازش هاست
خسته نیستید از توقیفِ بوسه و گل های سرخ
آخ…
نفرینِ تان باد ای جلادانِ متروکْ سرشت

من یک زن‌ام، نه بیشتر نه کمتر

دوست دارم دوستم بدارند
همانی که هستم
نه مثل یک عکس رنگی بر
روی کاغذ و یک ایده
پرداخت‌شده توی شعری به قصد دلالی…

من جیغ لیلا را از دورها می‌شنوم
از اتاق خواب: ترکم نکن!
اسیر قافیه‌ی شب‌های قبیله‌ای
مرا چون سوژه‌ای به آن‌ها نسپار
من یک زن‌ام، نه بیشتر نه کمتر.

من همانی‌ام که هستم همانطور
که تو همانی که هستی
در تو زندگی می‌کنم، تا تو، برای تو
من شفافیِ ناگزیر معمای مشترکمان را دوست دارم
من ازآن توام وقتی از شب بیرون می‌زنم
اما زمین‌ات نیستم…

خزان تازه‌ی زن آتش

خزان تازه‌ی زن آتش
باش همان گونه که اساطیر و شهواتت آفریدند
پیاده‌رویی باش برای آنچه از گل سرخ‌ام می‌افتد
بادهایی برای دریانوردانی باش که نمی‌خواهند به دریا بروند
بس تو را هنگام هبوط خزان می‌خواهم
بس آرزو دارم که گریزان باشم بر پایی از پرنیان مدایح
زنان قلب‌ام باش
نام‌های چشمم
دریچه‌ی باغ
مادری برای نومیدی‌ام از زمین
فرشتگان‌ام باش
گناه دو ساق پیرامونم
تو را قبل از حک شدن خون‌ام با تندبادها و زنبور دوست مى‌دارم
همان گونه که بودی باش
باش به گونه‌ای که نیستی
با سایه‌ات جن غزل‌ها را لمس کن، تا سخن بر عسل شهوات بیدار شود
دوستت دارم. دوستت ندارم
نمی‌توانم به سرزمین‌ام بازگردم
نمی‌خواهم به تن‌ام بازگردم
بعد از این خزان ، نمی‌خواهم نزد کسی باز گردم

صلح آه دو عاشق است

صلح آه دو عاشق است که تن می‌شویند
با نور ماه
صلح پوزش طرف نیرومند است از آن‌که
ضعیف‌تر است در سلاح و نیرومندتر است در افق.
صلح اعتراف آشکار به حقیقت است:
با خیل کشتگان چه کردید؟
شاعر در شعرهای دیگر، از دوستی می‌گوید و عشق:
«یا او، یا من!»
جنگ چنین می‌شود آغاز.
اما با دیداری نامنتظر، به سر می‌رسد:
«من و او!»
و نیز از قدرت و معجزه عشق می‌گوید:
بیست سطر درباره عشق سرودم
و به خیالم رسید که این دیوار محاصره
بیست متر عقب نشسته است.

عشق به من می آموزد

عشق به من می آموزد که عشق نورزم
و پنجره را بر حاشیۀ جاده باز کنم
بانو!
آیا می توانی از آوای پونه به در آیی؟
و مرا دو تکه کنی؛
تو و باقیماندۀ ترانه ها؟
و عشق همان عشق است،
در هر عشقی میبینیم
که عشق، مرگ مرگ پیشین است
و نسیمی را میبینم
که باز میبینم
که باز می آید برای راندن اسب ها به سوی مادران شان؛
آیا نمی توانی از پژواک خونم به در آیی؟
تا این هوس را بخوابانم
و زنبور را از برگِ این گل مُسری بیرون کشم.
و عشق همان عشق است،
از من می پرسد؛چونه شراب به مادرش برگشت و سوخت؟
و چه شیرین است عشق
وقتی که عذاب می دهد،
وقتی که نرگس ترانه ها را به باد می دهد
عشق
به من می آموزد
که عشق نورزم
و مرا در رهگذر برگ ها
رها می کند.

تو بانوی غم های عمیقی

تو بانوی غم های عمیقی
شعرهای غمگین
کلمات جانگداز
با چشمانت می توان عزاداری کرد
باگیسوانت ، لباس سیاهی برای همیشه پوشید
با دستانت ، جام زهر نوشید
تو بانوی تاریخ منی
یک تاریخ تلخ
یک تاریخ سیاه

آیا نبودن تو را می کشد؟

آیا نبودن تو را می کشد؟
مرا حضور سرد و بی جانی که
شبیه نبودن است می کشد.

هرگاه قصد رفتن کردید

هرگاه قصد رفتن کردید
بروید و هرگز برنگردید
به رفتن وفادار باشید
تا ما هم به فراموش کردنتان وفادار باشیم

اگر باران نیستی محبوب من

اگر باران نیستی محبوب من
درخت باش
سرشار از باروری
درخت باش
و اگر درخت نیستی، محبوب من
سنگ باش
سرشار از رطوبت
سنگ باش
و اگر سنگ نیستی، محبوب من
ماه باش
در رؤیای عروست
ماه باش
(چنین می‌گفت زنی در تشییع جنازه فرزندش)

این کلمات سرود ملّی ماست

نه وطن
نه تبعید،
کلمه
این شور سپید است برای گفتن از شکوفهٔ بادام.
نه برف است
نه کتان
پس این که نام‌ها و چیزها را بالایی می‌بخشد چیست؟
آن هنگام که نویسنده‌ای از شکوفهٔ بادام می‌گوید
تا تپه‌ها را در دام مه اندازد
و مردمش می‌گویند:
همین است،
این کلمات سرود ملی ماست.