در سرزمین های شمالی – بانوی من –

در سرزمین های شمالی – بانوی من –
شاعر آزاد متولد می‌شود
بدانگونه که ماهیان در فراخنای دریاها
و آواز می‌خواند در آغوش برکه‌ها
و زنگ چراگاه‌ها
و شکوفه‌های انارستان‌ها

نزد ما
شاعر متولد می‌شود در زهدان غبار
و آواز می‌خواند برای حاکمانی از غبار

و سپاهیانی از غبار
و شمشیر‌هایی از غبار !
معجزه است
که شعر از شب ، روز بسازد !
معجزه است
که شکوفه کشت شود
بین دیوار
و دیوار !

عشق همچون پرتقالی مرا پوست می‌کند

عشق همچون پرتقالی مرا پوست می‌کند
وسینه ام را در شب می‌گشاید،
و در درون آن:
شراب و گندم و چراغی که با روغن زیتون روشن است به جا می‌گذارد
و هرگز به یاد نمی‌آورم که کشته شدم
و چگونه خونم ریخته شد
و به یاد نمی‌آورم چیزی دیده باشم

عشق به مانند ابر مرا می‌پراکند،
محل ولادتم را حذف می‌کند،
وسال‌های تحصیلی مرا،
و اقامه نماز را لغو می‌کند و همچنین دینم را،
و ازدواج را لغو می‌کند،طلاق،شاهدان،دادگاه‌ها
پاسپورت سفرم را از من می‌گیرد
و تمام گرد و خاک قبیله را از وجودم می‌شوید(روح قبیله را از من می‌گیرد)
و مرا
از اتباع ماه می‌سازد

عشق تو هوای شهر و شب آنرا دگرگون می‌سازد
خیابان‌ها به مانند عید ،یک جشن نور در زیر نم‌نم باران خواهد شد
و میدان‌ها بیسار افسونگر می‌شوند
و کبوتر‌های کلیسا‌ها شعر خواهند نوشت
و عشق در کافه‌های پیاده‌رو بسیار حماسی،و عمر طولانی‌تری خواهد داشت
و کیوسک‌های فروش روزنامه وقتی شما را می‌بیند،می‌خندد
و با اورکت زمستانی به میعادگاه می‌آیی
آیا تصادفی است
که زمان آمدنت با بارش باران ارتباط دارد؟

عشق آن چیزی را که نمی‌دانستم به من یاد می‌دهد،
و پنهان را برایم آشکار می‌سازد،و برایم معجزه می‌کند
و در مرا باز می‌کند و وارد می‌شود
به مانند وارد شدن شعر و قصیده،
به مانند وارد شدن برای نماز
و مرا به مانند عبیر مانولیا به هر سوی می‌پراکند
و برای من شرح می‌دهد که چگونه جویبار‌ها جریان پیدا می‌کند،
و سنبل‌ها موج می‌زند،
و بلبل‌ها و قمریان چگونه آواز می‌خوانند
و سخن گذشته را از یادم می‌برد،
و مرا با تمام زبان ها می‌نویسد

عشق نیمی از تخت خوابم را با من شریک می‌شود
و نصف غذایم را،
و نصف شرابم را،
و بندرها و دریاها را از من می‌دزدَد،
و کشتی‌ها را
و بالای گنبد مسجد فریاد می‌کشد،
و چون خروس روی ملافه‌ها را نوک می‌زند
بر روی بام‌های کلیسا فریاد می‌کشد
تمام زنان شهر را بیدار می‌کند

،عشق به من یاد داد که اشعار چگونه رنگ آب به خود می‌گیرد
و چگونه می‌توان با یاسمین نوشت
چگونه می‌توان با خواندن چشم‌هایت
مانند یک حرف زیبا روی مندولین(موسیقی) بود
این چیزها را گفتم تا به تو نزدیکتر شوم
(عشق) دستم را می‌گیرد و می‌برد
.و به من سرزمین‌ها را نشان می‌دهد
این دختران زیبا از مس
تن‌هایشان مزرعه‌های قهوه است
چشم‌های آن‌ها آواز یک فلامینگوی اندوهگین
وقتی می‌گویم خسته شدم
چادرش را زیر سرم می‌گذارد
.ساده است برای تو کمی از سوره صابرین برایم بخوان

عشق همچون پیش بینی‌ای که در خواب می‌بینم،مرا غافلگیر می‌کند
و روی پیشانی‌ام رسم می‌کند
یک هلال نورانی،یک جفت کبوتر
می‌گوید: سخن بگو!!
اشک‌هایم جاری می‌شود و نمی‌توانم سخن بگویم
می‌گوید:زجر بکش!!
و جواب می‌دهم :آیا در سینه بجز استخوان چیزی ماند؟
می‌گوید:یاد بگیر!!
جواب می‌دهم :ای سرورم و شفاعت کننده‌ی من!
من از پنجاه سال پیش سعی می‌کنم
که فعل عشق را صرف کنم
ولی من در تمام درس‌هایم رفوزه شدم
نه در جنگ پیروز شدم
و نه در صلح …

لندن به من آموخت که برگ های زرد را…

لندن به من آموخت
که برگ های زرد را دوست داشته باشم
و رنگ خاکستری را
و اینکه از تاریخ عاد و ثمود فراری شوم
لندن به من آموخت
که بی هیچ مرزی, آزادی ام را بنگرم
و بی هیچ مرزی متن های شعر را
و بی هیچ مرزی آداب و رسوم عشق را به من آموخت
که چگونه وقای عاشق زنی شوم, ممکن است
جهان را بی هیچ مرز بگذارد

با او در لندن راه می رفتم
همچون کودکی شگفت شده
چرا در «هارودز» فراموشم کرد؟
و خوب می دانست که روز تولد
در دریای عشق گم شده ام
و می دانست بدون او
تنها از خیابان نمی گذرم
نه, و نه در بارانی ام وارد می شوم
نه, و نه می توانستم تنهایی
به هتل بازگردم
چرا مرا بین انبوه هدیه ها ترک کرد
تنها و غمگین همچون چراغ های خیابان
و می پرستیدمش از سر
تا به انگشتان پاها

اینجادیگر راه چاره ای نمانده است

اینجادیگر راه چاره ای نمانده است
به جز کلمه
اینجادیگر سینه ای مرا شیر نمی دهد
به جز کلمه
اینجادیگر میهنی نیست مرا حمایت کند
به جز کلمه
اینجا در گذشته ی من زنی دیگر نیست
به جز کلمه
به جز کلمه !

آتش بس وجود ندارد

در شعر
چیزی با نام آتش بس وجود ندارد
مرخصی تابستانی وجود ندارد
مرخصی استعلاجی وجود ندارد
مرخصی اداری وجود ندارد
باید در معرکه حاضر باشی
تا آخرین قطره از خونت
یا آن که جا بزنی و از بازی بیرون بروی !

وقتی تو را دوست می‌دارم

وقتی که تو را دوست می‌دارم
بارانی سبز می‌بارم
بارانی آبی
بارانی سرخ
بارانی از همه رنگ.
از مژگانم گندم می‌روید
انگور
انجیر
ریحان و لیمو.

وقتی تو را دوست می‌دارم
ماه از من طلوع می‌کند
و تابستانی زاده می‌شود
گنجشگان مهاجر باز می‌آیند
و چشمه‌ها سرشار می‌شوند.
وقتی به قهوه‌خانه می‌روم
دوستانم
گمان می‌کنند که بوستانم!

ای کاش لااقل دستم را می‌گرفتی

اگر تو نبودی
نمی‌دانم هر روز برای چه کسی می‌نوشتم !
هر جلوه ی زیبا
نا خودآگاه مرا یاد تو می‌اندازد
و لاجرم
مرا با خود به اوج می‌برد
سرنگون می‌سازد
می‌خنداند و
می‌ریاند!
ای کاش
لااقل
دستم را می‌گرفتی
تا حرارت عشقم را درک کنی!

گرچه
میدانم هرگز نمیفهمی چقدر دوستت داشتم
و مشکل من
این روزها
همین است

عشق را تنها تجربه‌ها می‌سازد

من ضد هر گونه تعریف برای عشق هستم
زیرا جمع همه تعریف هاست.
عشق ، ضد همه ی پندهای قدیمی
و ضد همه‌ی متن‌ها
و ضد همه‌ی آیین‌هاست.
عشق را تنها تجربه‌ها می‌سازد
و دریا را، بادها و کشتی‌ها

و هیچکس جز جنگاور نمی‌تواند از جنگ بگوید
من عشق می‌ورزم
اما اگر درباره‌ی آن بپرسید
بهتر است که هیچ نگویم

دوستت دارم تا آسمان اندکی فراتر رود

۱۴
بانوی من !
همه چیز در کما رفته است
ماهواره ها بر ماه شاعران فائق شده اند
و ماشین حساب ها
بر غزل غزل ها
و بر اشعار لورکا و مایا کوفسکی و پابلو نرودا
۱۵
می خواهم دوستت بدارم خاتون من !
پیش ازآن که قلب من قطعه ای یدکی گردد
که در داروخانه ها موجود است
از آنها که پزشکان قلب “کلیولند” می سازند
مثل تولید کفش !

۱۶
بانوی من ، سقف آسمان کوتاه
و ابرهای فرازمند
در سطح آسفالت ها پرسه می زنند
و جمهوری افلاطون و قانون حمورابی
و فرامین پیامبران
و کلام شاعران
از سطح دریا پایین تر آمده است
هم از این روست که جادوگران ، ستاره شناسان
و سالکان صوفی به من توصیه کرده اند
تا دوست بدارم
شاید سقف آسمان اندکی بالاتر رود!

عشق مرا افزون کن ای زیباترین…

عشق مرا افزون کن
ای زیباترین حمله‌‌های جنونم
ای سفر خنجر در بافت‌هایم
ای ژرف رفتن دشنه
بانوی من، بر غرق من بیفزای
که دریا صدایم می‌کند
بر‌مرگ من بیفزای ،شاید مرگ چون هلاکم کرد زنده‌ام سازد
پیکر تو نقشه‌ی جغرافیاییِ من است
دیگر مرا با نقشه‌ی جهان کاری نیست
من کهن‌ترین پایتخت اندوهم
و زخمم نقشی از ایام فرعونان
درد من چون لکه‌ای روغن
از بیروت تا چین گسترده است

که خلیفگان شام در سده‌‌ی هفتمین
تا چین گسیل کرده‌اند
و در دهان اژدها گم گشته است.