صبر ایوب‌ را کم‌ دارم‌

قول‌ داده‌ام‌،
هنگام‌ شنیدن‌ نامت‌ بی‌خیال‌ باشم‌
از این‌ قول‌ درگُذر
چرا که‌ با شنیدن‌ نامت‌
صبر ایوب‌ را کم‌ دارم‌
برای‌ فریاد نزدن‌

این نامه ی آخر است

این نامه ی آخر است
پس از آن نامه یی وجود نخواهد داشت
این واپسین ابر پر باران خاکستری ست
که بر تو می بارد
پس از آن دیگر بارانی وجود نخواهد داشت

این جام آخر شراب است بانو
و دیگر نه از مستی خبری خواهد بود
نه از شراب

آخرین نامه ی جنون است این
آخرین سیاه مشق کودکی
دیگر نه ساده گی کودکی را به تماشا خواهی نشست
نه شکوه جنون را

دل به تو بستم گل یاس ِ دلپذیر
چون کودکی که از مدرسه می گریزد
و گنجشک ها و شعرهایش را
در جیب شلوارش پنهان می کند

من کودکی بودم
گریزان و آزاد
بر بام شعر و جنون
اما تو زنی بودی
با رفتارهای عامیانه
زنی که چشم به قضا و قدر دارد
و فنجان قهوه
و کلام فالگیران
زنی رو در روی صف خواستگارانش

افسوس
از این به بعد در نامه های عاشقانه
نوشته های آبی نخواهی خواند

در اشک شمع ها
و شراب نیشکر
ردی از  من نخواهی دید

از این پس در کیف نامه رسان ها
بادبادک رنگینی برای تو نخواهد بود

دیگر در عذاب زایمان کلمات
و در عذاب شعر حضور نخواهی داشت
جامه شعر را بدر آوردی
خودت را بیرون از باغهای کودکی پرتاب کردی
و بدل به نثر شدی

ساده‌دلانه گمان می‌کردم

ساده‌دلانه گمان می‌کردم
تو را در پشت سر رها خواهم کرد
در چمدانی که باز کردم، تو بودی
هر پیراهنی که پوشیدم
عطرِ تو را با خود داشت
و تمام روزنامه‌های جهان
عکس تو را چاپ کرده بودند

این‌ تنها فرصت من‌ است‌ تا بیاموزم‌

بگو دوستم‌ داری‌ تا شعرهایم‌ بجوشند
و واژگانم‌ الهی‌ شوند
عاشقم‌ باش‌ تا با اسب‌ به‌ فتح‌ِ خورشید بروم‌
دل دل نکن‌
این‌ تنها فرصت من‌ است‌ تا بیاموزم‌

و بیافرینم…

تعطیلی برای‌ تمام‌ مردان‌ جهان‌

تو که‌ هستی‌؟ ای‌ زن‌
از کدام‌ کلاه‌ شعبده‌ بیرون‌ پریده‌یی‌؟
هر که‌ گفت‌ نامه‌یی‌ از نامه‌های‌ عاشقانه‌ی‌ تو را دزدیده‌
دروغ‌ می‌گوید
هر که‌ گفت‌ دست‌بندی‌ مطّلا را از صندوقت‌ به‌ یغما برده‌
دروغ‌ می‌گوید
هر که‌ گفت‌ عطر تو را می‌شناسد،
یا نشانی‌اَت‌ را می‌داند، دروغ‌ می‌گوید
هرکه‌ گفت‌ شبی‌ را با تو در هتلی‌
یا تماشاخانه‌یی‌ سر کرده‌، دروغ‌ می‌گوید
دروغ‌ دروغ‌ دروغ‌
تو موزه‌یی‌ هستی‌ که‌ در تمام‌ِ روزهای‌ هفته‌ تعطیل‌ است‌
تعطیل‌ برای‌ تمام‌ مردان‌ جهان‌،
در همه‌ی‌ روزهای‌ سال‌

من تعابیری در باره عشق دارم

بانوی من!
در دفتر شعرهایم
که برگ برگش در شعله می سوزد
هزاران واژه به رقص درآمده اند
یکی در جامه ای زرد
یکی در جامه ای سرخ
من در دنیا تنها و بی کس نیستم
خانواده من …
دسته ای از کلماتند
من شاعر عشقی در به درم
شاعری که همه مهتابی ها
و همه زیبارویان می شناسندش
من تعابیری در باره عشق دارم
که به خاطر هیچ مرکّبی خطور نکرده است

خورشید که پنجره هایش را گشود
لنگر کشیدم
و دریاها و دریاها را پس پشت نهادم
و در اعماق موجها
و در دل صدفها
به جستجوی واژه ای برآمدم
به سبزی ماه
تا به چشمان محبوبم پیشکش کنم

 

بانوی من!
در این دفتر
هزاران واژه می یابی
برخی سپید…
برخی سرخ
کبود
و زرد
با این همه، تو ای ماه سبزگون
شیرین ترین
و عظیم ترین واژه منی!

نه‌ معماری‌ بلند آوازه ‌ام‌

نه‌ معماری‌ بلند آوازه ‌ام‌
نه‌ پیکر تراشی‌ از عصر رنسانس‌
نه‌ آشنای‌ دیرینه‌ مرمر
اما باید بدانی که‌ اندام تو را چه گونه‌ آفریده ‌ام‌
و آن‌ را به‌ گل‌ ستاره‌ و شعر آراسته ‌ام‌
با ظرافت‌ خط‌ کوفی‌
نمی ‌توانم‌ توان خویش‌ را در سرودنت‌ به‌ رخ بکشم
در چاپ‌ های‌ تازه‌ و
در علامت گذاری‌ حروف‌
عادت‌ ندارم‌ از کتاب ‌های‌ تازه‌ ام‌ سخن‌ بگویم‌
یا از زنی‌ که‌ افتخار عشقش‌
و افتخار سرودنش‌ را داشته‌ ام‌
کاری‌ این چنین‌
نه‌ شایسته‌ تاریخ شعرهای‌ من‌ است‌
نه‌ شایسته‌ دل دارم‌
نمی‌ خواهم‌ شماره‌ کنم‌

گل میخ ‌هایی‌ را که‌ بر نقره‌ سرشانه ‌هایت‌ کاشته‌ ام‌
فانوس‌ هایی‌ را که‌ در خیابان‌ چشمانت‌ آویخته‌ ام‌
ماهی ‌هایی‌ را که‌ در خلیج‌ تو پرورده ‌ام‌
ستارگانی‌ را که‌ در چین پیراهنت‌ یافته ‌ام‌
یا کبوتری‌ را
که‌ میان پستان ‌هایت‌ پنهان‌ کرده‌ ام‌
کاری‌ این چنین‌ نه‌ شایسته غرور من است‌
نه‌ قداست تو
بانوی‌ من‌
رسوایی‌ِ قشنگ‌
با تو خوش‌بو می‌شوم‌
تو آن‌ شعر باشکوهی‌ که‌ آرزو می‌کنم‌
امضای‌ من‌ پای‌ تو باشد
تو معجزه‌ی‌ زرّین‌ُ لاجوردی‌ کلامی
مگر می‌توانم‌ در میدان‌ شعر فریاد نزنم‌ :
دوستت‌ می‌دارم‌
دوستت‌ می‌دارم‌
دوستت‌ می‌دارم‌…
مگر می‌توانم‌ خورشید را در صندوقچه‌ای‌ پنهان‌ کنم‌ ؟
مگر می‌توانم‌ با تو در پارکی‌ قدم‌ بزنم‌
بی‌ آن‌ که‌ ماهواره‌ها بفهمند
تو دلدار منی‌ ؟

 

نمی‌توانم‌ شاپرکی‌ که‌ در خونم‌ شناور است‌ را
سانسور کنم‌
نمی‌توانَم‌ یاسمن‌ها را
از آویختن‌ به‌ شانه‌هایم‌ باز دارم‌
نمی‌توانم‌ غزل‌ را در پیراهنم‌ پنهان‌ کنم‌
چرا که‌ منفجر خواهم‌ شد

بانو جان‌
شعر آبروی‌ مرا برده‌ است‌ و واژگان‌ رسوایمان‌ ساخته‌اند
من‌ آن‌ مردم‌ که‌ جز قبای‌ عشق‌ نمی‌پوشد
و تو آن‌ زن‌
که‌ جز قبای‌ لطافت‌
پس‌ کجا برویم‌ ؟ عشق من‌
مدال‌ دلداد‌گی‌ را چگونه‌ به‌ سینه‌ بیاویزیم‌
و چگونه‌ روز والنتین‌ را جشن‌ بگیریم‌
به‌ عصری‌ که‌ با عشق بیگانه‌ است‌ ؟

چشمانت آخرین فرصت‌های از دست رفته‌اند

چشمانت آخرین قایق‌هایی است که عزم سفر دارند
آیا جایی هست؟
که من از پرسه زدن در ایستگا‌ه‌های جنون خسته‌ام
و به جایی نرسیدم
چشمانت آخرین فرصت‌های از دست رفته‌اند
با چه کسی خواهند گریخت
و من
به گریز می‌اندیشم
چشمانت آخرین چیزی است که از گنجشکان جنوب مانده
چشمانت آخرین چیزی است که از ستارگان آسمان به جا مانده
آخرین چیزی است که از گیاهان دریا مانده ‌است
آخرین چیزی است که از کشتزار‌های تنباکو
آخرین چیزی است که از اشک‌های بابونه باقی است
چشمانت آخرین بادهای موسمی وزیده است
و آخرین کارناوال ‌آتش‌بازی است
چشمانت کارناوال آتش بازیست!
یک روز در هر سال
برای تماشایش می روم
و باقی روزهایم را
وقف خاموش کردن آتشی می کنم
که زیر پوستم شعله می کشد!

چشمانت آخرین چیزی است که از میراث عشق به جا مانده ‌است
آخرین چیزی است که از نامه‌های عاشقانه باقی است
و دستانت… آخرین ِ دفتر‌های حریری است
بر روی‌شان
شیرین‌ترین سخنی که نزد من است ثبت شده‌
مرا عشق پرورده ‌است، مانند لوح توتیا
و محو نشدم
در حالی ‌که شعر باخنجرش طعنه می‌زند مرا،
رها کنم تا که توبه کنم
دوستت دارم
ای کسی که دریاهای جنوب را در چشمانش اندوخته
با من باش
تا دریا به رنگ آبی‌اش بماند
و هلو تا همیشه بوی خوشش را نگه ‌دارد
شمایل فاطمه همیشگی شود
و مانند کبوتر، زیر نور غروب پرواز کند
با من باش… چه بسا حسین بیاید
در لباس کبوتر‌ها، و همانند مه و رایحه‌ی خوش
و از پشت سر او مناره‌ها می آیند، و سوگند به پروردگارم
و همه‌ی بیابان‌های جنوب
چشمانت آخرین ساحل از بنفشه‌هاست
و بادها مرا دریدند
و گمان کردم که شعر نجاتم می‌دهد
اما قصیده‌ها غرقم کردند
گمان کردم که ممکن است عشق جمع‌ام کند
ولی زن‌ها قسمتم کردند!
آری محبوب من:
شگفت است که زنی در این شب ملاقات شود
و راضی شود که با من همراه شود…
و مرا با باران‌های مهربانی بشوید
عجیب است که در این زمان شعرا بنویسند
عجیب است این‌که قصیده هنوز هست
و از میان آتش‌ها و دودها می‌گذرد
و از میان پرده‌ها و محفظه‌ها و شکاف‌ها بالا می‌رود
مانند اسب تازی
عجیب است این که نوشتن هنوز هست
با این که سگ‌ها بو می‌کشند
و با این که ظاهر گفتگوهای جدید
می‌تواند شروع هر چیز خوبی باش

باران‌ که‌ می‌زند به‌ پنجره‌

باران‌ که‌ می‌زند به‌ پنجره‌،
جای‌ خالی‌ات‌ بزرگ‌تر می‌شود !
وقتی‌ مه‌ بر شیشه‌ها می‌نشیند
بوران‌ شبیخون‌ می‌زند،
هنگامی‌ که‌ گنجشک‌ها
برای‌ بیرون‌ کشیدن‌ ماشینم‌ از دل‌ برف‌ سر می‌رسند،
حرارت‌ دستان‌ کوچک‌ تو را
به‌ یاد می‌آورم‌
و سیگارهایی‌ را که‌ با هم‌ کشیده‌ایم‌،
نصف‌ تو،
نصف‌ من‌…
مثل‌ِ سربازهای‌ هم سنگر !

وقتی‌ باد پرده‌های‌ اتاق‌
جان‌ مرا به‌ بازی‌ می‌گیرد،
خاطرات‌ عشق‌ زمستانی‌مان‌ را به‌ خاطر می‌آورم‌
دست‌ به‌ دامن‌ باران‌ می‌شوم‌،
تا بر دیاری‌ دیگر ببارد
و برف‌
که‌ بر شهری‌ دور…
آرزو می‌کنم‌ خدا
زمستان‌ را از تقویم‌ خود پاک‌ کند
نمی‌دانم‌ چگونه‌،
این‌ فصل‌ها را بی‌تو تاب‌ بی‌آورم‌

باران معشوقه‌ی من است

دوباره باران گرفت
باران معشوقه‌ی من است
به پیش بازش در مهتابی می‌ایستم
می‌گذارم صورتم را و
لباسهایم را بشوید
اسفنج وار
باران یعنی برگشتن هوای مه آلود شیروانی های شاد!
باران یعنی قرارهای خیس
باران یعنی تو برمی‌گردی
شعر بر می‌گردد
پاییز به معنی رسیدن دست های تابستانی توست
پاییز یعنی مو و لبان تو
دست‌کش ها و بارانی تو

و عطر هندی‌ات که صد پاره‌ام می‌کند
باران‌، ترانه‌ای بکر و وحشی ست
رپ رپه‌ی طبل‌های آفریقایی ست
زلزله وار می‌لرزاندم!
رگباری از نیزه‌ی سرخ پوستان است
عشق در موسیقی باران دگرگون می‌شود
بدل می‌شود به یک سنجاب
به نریانی عرب یا پلیکان غوطه ور در مهتاب!
چندان که آسمان سقفی از پنبه های خاکستری ابر می‌شود
و باران زمزمه می‌کند
من چون گوزنی به دشت می‌زنم
دنبال عطر علف
و عطر تو که با تابستان از این جا کوچیده!