آکادمی شعر پلیکان

آنگاه خداوند از آدمی بیزار شد

- اندازه متن +

آنگاه خداوند از آدمی بیزار شد
روی به آسمان نهاد
و آدمی از خداوند بیزار شد
به سوی حوا رفت
گویی اشیا فرو می پاشیدند
اما کلاغ کلاغ
کلاغ آنها را به یکدیگر چفت کرد
میخکوب کردن آسمان و زمین به یکدیگر – –
پس آدمی فریاد زد، اما با صدای خداوند
و خداوند به خونریزی دچار شد، اما با خون آدمی
پس در مفصل آسمان و زمین بانگ غیژغیژ برخاست
که قانقاریایی شد و بوی گند گرفت – –
هراسی ورای رستگاری
عذاب کاسته نشد
نه آدمی توانست آدمی باشد نه خدا
عذاب
افزوده شد
کلاغ
نیشخندی زد
فریادزنان:” این است آفرینش من”.
پرچم سیاه خویشتن را به اهتزاز درآورد.

میانگین امتیازات ۵ از ۵

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

×