آکادمی شعر پلیکان

درختان تا همیشه پایان یافتند

- اندازه متن +

وقتی از دهانه ی تپانچه دود آبی رنگ بیرون زد
و به هوا برخاست
مثل سیگاری که از زیرسیگاری برمی خیزد
و تنها چهره ی به جامانده در جهان
شکسته فروافتاد
بین دستهای آرام آویزان، بسیار سست
و درختان تا همیشه پایان یافتند
و خیابان ها تا همیشه پایان یافتند
و بدن بر شنزاری از جهان متروک
فروخفت
بین اشیاء متروک
تا ابد گشوده در پیشگاه بی نهایت
کلاغ باید جستجوی غذا را آغاز کند.
کلاغ در زدن سرنوشت را می شنود
کلاغ جهان را نگریست، انبوهه ای کوه وار
به آسمان نگریست، محملی روان تا دورها
ورای هر وسعت
پیش پای خویش رود کوچکی را نگریست
چون یدک کشی غرغر کنان
بسته شده به ماشین نامحدود اش.
کلاغ مهندسی این همه قطعه ی برهم سوار شده را،
تعمیر و نگهداری اش را در خیال خود مجسم کرد
ناگزیر پرواز کرد.
نوک علف ها را چید و به آنها زل زد
منتظر سرزدن شان.
از جاری رود سنگی را به دقت وارسید.
موش مرده ای یافت و به آرامی تکه تکه اش کرد
پس به قطعه های گوشت خیره شد، حس درماندگی داشت.
راه رفت و راه رفت.
گذاشت تا آسمان مات پرستاره
در گوشش نادانسته بترکد.
هنوز در درون اش وحی
چون دهن کجی بود
من این ها را پیموده ام اینها تمام از آن من است
منم که درون اینها خواهم بود
و درون خنده ی خویشتن
ونه خیره ام به این همه از میان دیوارهای
قرنطینه ی چشمان سرد خویش
از یک سلول مدفون تاریکی خون آلود
این پیش گویی درونش بود، چون فنری پولادین
بافت های حیاتی را به آرامی پاره می کرد.

میانگین امتیازات ۵ از ۵

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

×