سنگ قبری پیش پایش افتاد
-
اندازه متن
+
مومیایی ها به احشای از هم دریده اش یورش بردند
با نواربندی هاشان و موم هایشان
تهی را استفراغ کرد –
پرواز کرد.
سنگ قبری پیش پایش افتاد
و ریشه دواند –
استخوان ها را شکست و خرد کرد و گریخت.
ارواح آب در دره ای شاد
مغزش را با پامچال ها و نسترن ها فراگرفتند
دهانش را به خاک خیس فرو مالیدند –
با فریادی جست و قید و بندشان را وانهاد.
و او دوید آفرین گوی از صدای گامهای خویش و پژواک اش
و با ساعتی که بر مچ بسته بود
یک پا، بی روده و بی مغز، ژنده پاره ی خویش –
آنگاه مرگ به آسانی پشت پایش زد
با خنده ای او را برداشت، فقط زنده نگاهش داشت.
و ساعت مچی اش چارنعل گریخت در ابری از غبار اجساد.
کلاغ آویزان شد از یک ناخن خویش – تنبیه شده.
تد هیوز