آکادمی شعر پلیکان

عشاء ربانی کلاغ

- اندازه متن +

کلاغ گفت: “خب اول چی؟”
خداوند، خسته از خلقت؛ خرناس کشید .
کلاغ گفت، “چطور، اول چطور؟”
کوهی بود شانه های خداوند کلاغ نشسته بر آن .
کلاغ گفت “بیا ببینیم چه خبره”.
خداوند فرو گسترد، عشاء ربانی، نعشی بزرگ.
کلاغ یک دهان پُر جدا کرد و بلعید
“آیا این ناچیز دور از فهم خود را برای هضم شدن آشکار خواهد کرد
ناشنوده دور از فهم؟”
(این اولین شوخی بود)
اما حقیقت این است او ناگهان احساس قدرت کرد.
کلاغ، مفسر اسرار، ترشرو، نفوذناپذیر.
نیمه روشن ضمیر، گنگ.
(وحشت زده.)

میانگین امتیازات ۵ از ۵

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

×