مردی بود و آن گاه که زاده می شد
مردی بود و آن گاه که زاده می شد
زنی افتاد بین کشتی و بندرگاه
در کشاکش ماه و آفتاب
فریاد و بانگ زاری اش حقیرانه بود
و آنگاه که او شیر می مکید
و حریصانه به منبع گرم چسبیده بود
سر پیرزنی به یکسو چرخید، لب هایش آرام گرفت
ته کشیده توش و توانش، نقابی خالی شد
بازتابیده بر بطری های قهوه ای نیمه تهی
و چشم های خویشاوندان
که دایره های کوچکی بودند در پوست تاریک
و آنگاه که دوید و فریاد زنان از شوق اسباب بازی اش را برداشت
پیرمردی کشیده شد زیر فشار فلز
خیره به کفشهایی براق در آن نزدیک
و کم کم فراموش کرد مرگ را در آثار هومر
سقوط گنجشک اقتصاد طبیعی
از پرده های تاریک ساده
و آنگاه که اولین عشق اش را شکم به شکم در آغوش فشرد
زن زردرنگ نعره زدن آغاز کرد
بر کف اتاق، و شوهر خیره نگاه کرد
از پشت نقاب بی حس و حرکت
و مقوای نازک بدنش را حس کرد
و آنگاه که در باغ قدم زد و کودکانش را دید
سرزنده میان سگ ها و توپ ها
نشد که ترانه ی احمقانه شان را بشنود
و پارس سگها را
برای مسلسل ها
و صدای جیغ و خنده ای را در سلول
که آشفته و مبهم در هوا پیچید با شنیدن اش
و نتوانست به سوی خانه برگردد
چرا که زن تمامی رنج ها در شعله ها می غلتید
و تمام مدت او را صدا می زد
از آبگیر تهی ماهی طلایی
و وقتی فریاد زدن آغاز کرد تا دفاع کند از شنوایی اش
و منظر خیال اش را بلرزاند و فروریزد
ناگاه دستانش از خون پوشیده شد
و آن لحظه از کودکان گریخت و میان خانه ها دوید
با دستهای خونی اش روشن از هرچیز
در امتداد جاده و تا جنگل دوید
و زیر برگ ها نشست گریه کنان
و زیر برگ ها نشست گریه کنان
تا وقتی که خندیدن آغاز کرد.
تد هیوز