ماشین ها تصادف می کنند و بچه ها و چمدان ها بیرون می ریزند
با خنده
کشتی بخار راست می ایستد و با سلام نظامی فرو می رود به سان یک بدل کار
با خنده
فرود عمودی یک هواپیما با انفجارش کامل می شود
با خنده
دست و پای مردم می چرخد و باز پرواز می کند
با خنده
نقاب فرسوده در رختخواب عذاب وجدان خویش را بازمی یابد
با خنده، با خنده
سنگ آسمانی سقوط می کند
در نهایت بدبختی بر قایق
چشم ها و گوش ها در هم پیچیده اند
چسبیده در موها
فروپیچیده در فرش، کاغذ دیواری، بسته شده با
سیم چراغ
فقط دندان ها کنار مانده اند
و قلب، رقصان در غار گشوده ی خویش
بی هیچ کمکی در حلقه ی خنده ها
هنگام که اشک ها آبکاری شده و از درها می گذرند
مرد خواست برای زن ترانه ای سر کند
نمی خواست با زمین یا هر چیز دیگری تشبیه اش سازد و قیاس کند
چنان شود که فروش بی رویه ی پاک کننده ها
او حتی واژه ها را نمی خواست
که دم بلندشان را در کوی و برزن تکان دهند
به داد و فریادی فاحشه وار
می خواست بسیار روشن و زلال بخواند
اما این تانک بر صدایش ایستاده بود
و حنجره اش بین انگشت و گور امپراتوری روم گیر افتاده بود
چون گردن یک سهره
آن گاه که کینگ کنگ خودش
حلقه ی خون به دست آمد چون مفتول فولادی بر گردن اعدامی
و پولدارها در مهی از دود سیگار بر سر بیضه اش قمار می کردند
به خود لرزید او که بس عریان بود
آزار دید آن گاه که سینه های زن را لمس کرد
خواست برای روح زن به سادگی ترانه بخواند.
اما هنوز منهتن بر مژه هایش سنگینی می کرد.
گوشه ی چشم زن را نگاه کرد
زبانش مثل خلیجی سمّی جنبید
گوشه ی خندان دهان زن را لمس کرد
صدایش چون سنگ آسیای کند لندن طنین انداخت
آن زمان که مهی کثیف برمی خاست
اندام زن تیره و تار شد.
آن هنگام که مار پدیدآمد، اندرونه ی خاک برشته بود،
از هسته ی تخم مرغ
خویشتن پیچیده بود برگرد آن
گردن دراز بالاگرفته
در توازن دو نگاه ناشنوا و سنگی
ابوالهولِ آخرین واقعیت
و خم شده بر آن دو سر شعله ی لرزنده ی زبان
هجایی به سان خش خش افلاک
شکلک خداوند بر چهره درهم فرورفت، برگی در کوره ی داغ
و زانوان زن و مرد ذوب شد، هر دو فرو افتادند
ماهیچه ی گردنشان آب شد، ابروهایشان بر زمین ریخت
اشک هایشان پیش چشم شان ریخت و تهی شد.
هر دو زمزمه کردند: اراده ی تو مایه ی آرامش ماست”
کلاغ اما دقیق نگریست.
پس دو سه گامی پیش رفت.
این مخلوق را از پوست پس گردنش گرفت،
چندبار بر زمینش کوفت، پس او را خورد.
مومیایی ها به احشای از هم دریده اش یورش بردند
با نواربندی هاشان و موم هایشان
تهی را استفراغ کرد –
پرواز کرد.
سنگ قبری پیش پایش افتاد
و ریشه دواند –
استخوان ها را شکست و خرد کرد و گریخت.
ارواح آب در دره ای شاد
مغزش را با پامچال ها و نسترن ها فراگرفتند
دهانش را به خاک خیس فرو مالیدند –
با فریادی جست و قید و بندشان را وانهاد.
و او دوید آفرین گوی از صدای گامهای خویش و پژواک اش
و با ساعتی که بر مچ بسته بود
یک پا، بی روده و بی مغز، ژنده پاره ی خویش –
آنگاه مرگ به آسانی پشت پایش زد
با خنده ای او را برداشت، فقط زنده نگاهش داشت.
و ساعت مچی اش چارنعل گریخت در ابری از غبار اجساد.
کلاغ آویزان شد از یک ناخن خویش – تنبیه شده.
شنید انفجار تخته و توفال ها را، دید که بالا و پایین می پرند،
کلاغ زبان خود را مکید.
دید دریا-خاکستری کوهی از خویش را خمیر می کند
کلاغ جوش چرکی خود را فشرد.
حس کرد تراوشات ریشه ی دریا و چیزی نبود بر سرش
پنجه های کلاغ ماسه های نمناک را چنگ زد.
وقتی بوی آشیانه ی وال ها، بلعیده های آخرین دعای خرچنگ ها،
سوراخ بینی اش را زد
چنگ انداخت و او بر زمین ایستاده بود.
دانست که از غریو و آشوب غول آسای دریا
چیزی فانی را
به چنگ آورده است.
دانست که شنونده ای ست نادرست
نه نیازی به او برای فهمیدن یا کمک کردن
نهایت گشودگی مغزش در جمجه ی کوچکش
برای سرگردانی اش از فهم دریا کافی بود.
چیست که بتواند این قدر زیانبار باشد
مردی بود و آن گاه که زاده می شد
زنی افتاد بین کشتی و بندرگاه
در کشاکش ماه و آفتاب
فریاد و بانگ زاری اش حقیرانه بود
و آنگاه که او شیر می مکید
و حریصانه به منبع گرم چسبیده بود
سر پیرزنی به یکسو چرخید، لب هایش آرام گرفت
ته کشیده توش و توانش، نقابی خالی شد
بازتابیده بر بطری های قهوه ای نیمه تهی
و چشم های خویشاوندان
که دایره های کوچکی بودند در پوست تاریک
و آنگاه که دوید و فریاد زنان از شوق اسباب بازی اش را برداشت
پیرمردی کشیده شد زیر فشار فلز
خیره به کفشهایی براق در آن نزدیک
و کم کم فراموش کرد مرگ را در آثار هومر
سقوط گنجشک اقتصاد طبیعی
از پرده های تاریک ساده
و آنگاه که اولین عشق اش را شکم به شکم در آغوش فشرد
زن زردرنگ نعره زدن آغاز کرد
بر کف اتاق، و شوهر خیره نگاه کرد
از پشت نقاب بی حس و حرکت
و مقوای نازک بدنش را حس کرد
و آنگاه که در باغ قدم زد و کودکانش را دید
سرزنده میان سگ ها و توپ ها
نشد که ترانه ی احمقانه شان را بشنود
و پارس سگها را
برای مسلسل ها
و صدای جیغ و خنده ای را در سلول
که آشفته و مبهم در هوا پیچید با شنیدن اش
و نتوانست به سوی خانه برگردد
چرا که زن تمامی رنج ها در شعله ها می غلتید
و تمام مدت او را صدا می زد
از آبگیر تهی ماهی طلایی
و وقتی فریاد زدن آغاز کرد تا دفاع کند از شنوایی اش
و منظر خیال اش را بلرزاند و فروریزد
ناگاه دستانش از خون پوشیده شد
و آن لحظه از کودکان گریخت و میان خانه ها دوید
با دستهای خونی اش روشن از هرچیز
در امتداد جاده و تا جنگل دوید
و زیر برگ ها نشست گریه کنان
و زیر برگ ها نشست گریه کنان
تا وقتی که خندیدن آغاز کرد.
کلاغ دریافت که خدا او را دوست دارد-
و گرنه، از پا افتاده مرده بود.
این ثابت شده بود.
کلاغ لمید، حیرت زدگی در تپش قلبش.
و او دریافت که خدا با کلاغ سخن گفت —
تنها وجود وحی او بود.
اما چیست
که سنگ ها را دوست دارد و با آنها سخن گفته است؟
چنین می نمود که آن ها نیز وجود دارند
و چه گفت آن سکوت غریب
پس از خاموشی قارقار او؟
و چه چیزی گلوله های ساچمه ای را دوست دارد
که از آن کلاغ های مومیایی آویزان بیرون افتادند؟
با سکوت سرب چه کسی سخن گفت؟
کلاغ دریافت که دو خداست–
یکی از آنها بسی بزرگتر از دیگری ست
دشمنان او را دوست دارد
و تمام اسلحه ها را دارد.
کلمات با بیمه نامه ی عمر آمدند-
کلاغ خود را به مردن زد.
کلمات با احضاریه ی خدمت وظیفه آمدند –
کلاغ خود را به دیوانگی زد.
کلمات با چک سفیدامضا آمدند-
او بر آنها تصویر هایی از مینی ماوس کشید.
کلمات با چراغ علاءالدین آمدند-
آن را فروخت و کلوچه خرید.
کلمات آمدندبه هیئت کُس هایی در یک ردیف
او دوستانش را خبر کرد.
کلمات به هیئت حلقه ی کُسی درآمدند که هندل از او می ریخت-
او آن را به موزه سپرد.
کلمات با بشکه های شراب آمدند-
او گذاشت ترش بشوند و پیازهایش را ترشی انداخت.
کلاغ سوتی زد.
کلمات با بمب های حنجره ای به او حمله کردند-
او نمی شنید.
کلمات با تلفظ حلقی سبک محاصره اش کردند و یورش بردند-
او در چرت بود.
کلمات به پارتیزان های لبی نفوذ کردند-
کلاغ منقار بر هم زد، آن را خراشید.
کلمات او را با توده هایی هم صدا غرق کردند-
او آب را مزمزه کرد و آسمان ها را سپاس گفت.
ناگاه هراسان، کلمات عقب نشینی کردند
به سمت جمجمه ی یک دلقک مرده
با خود تمام جهان را گرفتند-
اما جهان توجه نکرد.
و کلاغ خمیازه ای کشید- زمان های دور
او جمجمه را با منقار خالی کرده بود.
استخوان بخش جلویی جمجمه .
یکی از بخش های چهارگانه استخوان مغز.
کلاغ گفت: “خب اول چی؟”
خداوند، خسته از خلقت؛ خرناس کشید .
کلاغ گفت، “چطور، اول چطور؟”
کوهی بود شانه های خداوند کلاغ نشسته بر آن .
کلاغ گفت “بیا ببینیم چه خبره”.
خداوند فرو گسترد، عشاء ربانی، نعشی بزرگ.
کلاغ یک دهان پُر جدا کرد و بلعید
“آیا این ناچیز دور از فهم خود را برای هضم شدن آشکار خواهد کرد
ناشنوده دور از فهم؟”
(این اولین شوخی بود)
اما حقیقت این است او ناگهان احساس قدرت کرد.
کلاغ، مفسر اسرار، ترشرو، نفوذناپذیر.
نیمه روشن ضمیر، گنگ.
(وحشت زده.)
آنک پوزخندی پنهان بود
مسکنی ابدی می خواست. چهره ها را آزمود
در لحظه های فراموشی شان،
زنی که نوزادی را از بین پاهایش بیرون می کشید
اما چندان بر آن چهره نماند.
مردی بسیار پریشان حال
با قطعه آهنی همان دم در پرواز
از تصادف اتومبیلی او چهره اش را رها کرد
با خودش که این حتی کوتاه تر بود، چهره ی
مسلسل چی که شلیک اش به اندازه ی کافی نپایید و
چهره ی معمار مناره ای لحظه ای پیش از آن که
بر سنگفرش بیفتد، چهره ی دو عاشق در لحظه هایشان
آن دو بسیار از هم دور شدند فراموش کردند
یکدیگر را به تمامی این مناسب بود اما
هیچکدام از این دوامی نداشت.
آن گاه پوزخند چهره ی
کسی را ازمود گم شده در هق هق گریه
چهره یک قاتل در لحظه های عذاب آور
مردی که همه چیز را می شکند و خرد می کند
می توانست برسد و توان شکستن را داشت
پیش از آن که او به ماورای بدنش برود.
آنگاه پوزخند چهره ای را آزمود
بر صندلی الکتریکی تا مرگی ابدی را
تصرف کند، اما آن چهره بیش از حد آرام بود.
پوزخند دمی پریشان ماند
پسرفت
به جمجمه.