کجاست وحش سیاه؟
کلاغ چون جغدی سرش را چرخاند.
کجاست وحش سیاه؟
کلاغ در بسترش پنهان شد، تا به کمین اش بنشیند.
کجاست وحش سیاه؟
کلاغ بر صندلی اش نشست، بلند بلند دروغ هایی در باره ی وحش سیاه به هم بافت.
کجاست او؟
از نیمه شب گذشته کلاغ فریاد زد، یکسره مشت به دیوار کوفت.
کجاست وحش سیاه؟
کلاغ مغز دشمنانش را تا غده ی صنوبری شکافت.
کجاست وحش سیاه؟
کلاغ زیر میکروسکوپ قورباغه ای را به صلیب کشید، با مغز یک سگ ماهی مقایسه کرد.
کجاست وحش سیاه؟
کلاغ زمین را کباب کرد تا یک جغجغه شد، عزم جزم فضا کرد –
کجاست وحش سیاه؟
سکوت فضا رخت بربست، فضا در هر جهت دوید-
کجاست وحش سیاه؟
کلاغ بسیار به هرسو کوفت در خلاء، و با ستارگانی که محو می شدند جیغ کشید –
کجاست او؟ کجاست وحش سیاه؟
اینجا جنگ هولناکی بود.
هیاهویی بسیار
بیش از حد غوغایی که می توانست برخیزد
جیغ ها کشیده و نعره ها بلند
بسیار بیش از تحمل گوش ها.
بسیار پرده های گوش که درید و بس دیوارها
که فروریخت در گریز هیاهو.
میان این معرکه ی کرکننده ی سخت
هرچیزی به طریقی در گیرودار بود
چون سیلاب در غاری تیره و تاریک.
فشنگ ها منفجر می شدند، طبق نقشه،
انگشت ها اشیا را پیش می راندند
مطابق تحریک و فرمان ها.
چشم های بی آزار پر از مرگ آوری بودند.
گلوله ها مسیر خود می جستند
از بین تخته سنگ ها، خاک، پوست
بین احشاء کتاب های جیبی، مغزها، مو، دندان ها
طبق قوانین بین المللی
و دهان ها فریاد زدند “مامان”
از تله های ناگهانی محاسبه
فرضیه ها مردان را دو دسته کرد
چشمان وامانده از هول، خون را نگریستند
هرزریزان چنان که لوله ی زردآب
در خالی بین ستاره ها.
چهره ها برخاک
گویی به ساختن نقاب زندگی افتادند
دانستند که حتی بر سطح آفتاب نیز
چیزی برای یاد گرفتن بیش ازین نکته وجود ندارد
واقعیت درس خویش می گفت،
معجون کتاب های مقدس و فیزیک خویش را
با خود، مغزها در دست، مثلن
و آنجا، پاها بر نوک درخت.
فراری نبود بجز تا مرگ.
و ادامه داد – بسی پایید
بسیار استغاثه ها، بسیار زمان سنجی ها
تا آن گاه که مواد منفجره به پایان رسید
و خستگی یکدست سررسید
و هر چه به جامانده بود به جستجوی هرچه به جا مانده بود رفت.
پس هرکس گریست
یا نشست آن قدر خسته که گریه نکرد
یا لمید آن قدر زخمی که گریه نکرد
و چون دود فرونشست آشکار شد
که این نبرد بارها پیش ازین ها روی داده است
و بعدها نیز بسیار روی خواهد داد
و چقدر ساده اتفاق می افتد
استخوان ها بسیار شبیه کاه و ترکه بودند
خون ها چقدر مثل آب
فریادها شبیه سکوت
ترسناک ترین شکلک ها شبیه ردپایی بر خاک
و شلیک به گلوله به سینه ی هرکس
بسیار شبیه کبریت زدن بود
شبیه ضربه ی توپ بیلیارد
چقدر شبیه پاره کردن اسکناس
درهم شکستن تمام جهان
بسیار شبیه بستن در بود
مثل رها شدن بر صندلی
خسته با خشم
بسیار شبیه اینکه خود را بادکنی
بس زود روی می دهد
با شباهتی بسیار به بیهودگی.
پس بازماندگان ایستادند
و آسمان و زمین ایستادند
و تمام چیزها را شرم فروگرفت.
نه برگی لرزید، نه کسی خندید.
آفرینش جیغ زنان لرزید
انبوهی از
سوگواران و ماتم سرایان بود.
کلاغ توانست که بشنود و با هراس اطراف را نگاه کرد.
پیکر پرستویی ناگاه گریخت
در تپیدن از
حشره ها و اندوه شان،
همه خورده شده.
تن گربه به خود پیچید
بستن دهانِ سوراخی
بر احتضار مرگی که می آید، اندوه پشت اندوه.
و سگ کیسه ی باد کرده ای بود
از همه ی مرگ ها که بلعیده بود از پی استخوان و گوشت.
نتوانسته بود آخرین فریادشان را هضم کند.
بانگ و فریاد بی شکل اش آروغی از تمام این صداها بود.
حتی آدمی
کشتارگاه سیّار بی گناهان بود
مغزش به کار سوزاندن فریادهایشان.
کلاغ با خود اندیشید “افسوس
آیا باید از خوردن دست بردارم
و نور شدن را بیازمایم؟”
اما چشم اش به حشره ای افتاد. و سرش، جهیده از تله
نوک زد.
و گوش داد
و شنید
گریه و زاری
حشره ها حشره ها نوک زد نوک زد
گریه
گریه
گریه کنان رفت و نوک زد
این گونه بود که چشم ها گرد و گوش ها کر شد.
وقتی از دهانه ی تپانچه دود آبی رنگ بیرون زد
و به هوا برخاست
مثل سیگاری که از زیرسیگاری برمی خیزد
و تنها چهره ی به جامانده در جهان
شکسته فروافتاد
بین دستهای آرام آویزان، بسیار سست
و درختان تا همیشه پایان یافتند
و خیابان ها تا همیشه پایان یافتند
و بدن بر شنزاری از جهان متروک
فروخفت
بین اشیاء متروک
تا ابد گشوده در پیشگاه بی نهایت
کلاغ باید جستجوی غذا را آغاز کند.
کلاغ در زدن سرنوشت را می شنود
کلاغ جهان را نگریست، انبوهه ای کوه وار
به آسمان نگریست، محملی روان تا دورها
ورای هر وسعت
پیش پای خویش رود کوچکی را نگریست
چون یدک کشی غرغر کنان
بسته شده به ماشین نامحدود اش.
کلاغ مهندسی این همه قطعه ی برهم سوار شده را،
تعمیر و نگهداری اش را در خیال خود مجسم کرد
ناگزیر پرواز کرد.
نوک علف ها را چید و به آنها زل زد
منتظر سرزدن شان.
از جاری رود سنگی را به دقت وارسید.
موش مرده ای یافت و به آرامی تکه تکه اش کرد
پس به قطعه های گوشت خیره شد، حس درماندگی داشت.
راه رفت و راه رفت.
گذاشت تا آسمان مات پرستاره
در گوشش نادانسته بترکد.
هنوز در درون اش وحی
چون دهن کجی بود
من این ها را پیموده ام اینها تمام از آن من است
منم که درون اینها خواهم بود
و درون خنده ی خویشتن
ونه خیره ام به این همه از میان دیوارهای
قرنطینه ی چشمان سرد خویش
از یک سلول مدفون تاریکی خون آلود
این پیش گویی درونش بود، چون فنری پولادین
بافت های حیاتی را به آرامی پاره می کرد.
خداوند کوشید سخن گفتن را به کلاغ بیاموزد
خدا گفت : “بگو! عشق! عشق”
کلاغ با دهان باز خیره نگاه کرد و کوسه ای سفید به دریا افتاد.
و چرخان در اعماق فرو رفت. از پی کشف ژرفای خویش.
خداوند گفت: “نه، نه، بگو عشق. حالا سعی کن. ع ش ق ! “
کلاغ با دهان باز خیره نگاه کرد، و مگسی و پشه ای وزوزکنان
بیرون پریدند
به سوی جاهای عیاشی خویش.
خداوند گفت: “آخرین بار، حالا. عشق”
لرزید کلاغ، خیره ماند قی کرد و
سر بی تن شگفت انگیز مرد
بیرون افتاد و بر زمین غلتید
با چشمانی گرد، ورورکنان به شکایت
و کلاغ دوباره قی کرد، پیش از آن که خداوند بازش دارد
مادگی زنی بیرون افتاد و حلقه زد سفت بر گردن مرد
هر دو بر علفزار در کشاکش با یکدیگر
خداوند کوشید آن دو را جدا کند از هم
نفرین کرد، گریست
کلاغ، بی گناه پرکشید
پیکرهای زن و مرد بی روح خفته است،
بی حال، مبهوت، مات و مسخره، سست
بر گل های عدن
خداوند اندیشه کرد.
مسئله چندان بزرگ بود که او را به خواب فرو برد.
کلاغ خندید،
او کرم را تنها پسر خدا را
به دو نیمه ی درهم پیچان تکه کرد.
تکه ی دم کرم را در مرد فرو برد
با دمی آویزان و جنبان.
او تکه ی سر کرم را در زن فرو برد
و آن نیمه فرو رفت و بالا خزید
تا از چشمان زن نگاه کرد
نیمه ی دم خویش را فرا خواند تا زودتر، زودتر به او بپیوندد
چرا که او بس در رنج بود.
مرد بیدار شد و بر علفزار می خزید.
زن بیدار شد تا آمدن اش را بنگرد.
هیچ یک ندانستند چه اتفاق افتاده است.
خداوند همچنان در خواب.
کلاغ همچنان خندید.
بیرون زیر آفتاب بدنی می ایستد.
این رشد جهان جامد است.
تکه ای از دیوار خاکی جهان است.
گیاهان زمین – مثل اندام های تناسلی
و گل ها ناف
در شکاف هایش می زیند
همچنان، برخی از جانوران زمین-
چون دهانی.
همه ریشه در خاک کرده، یا از خاک می خورند،
خاکی
به ستبرسازی دیوار.
تنها یک در است بر دیوار
دری سیاه
مردمک چشم
کلاغ به سمت در آمد.
در پرواز از خورشیدی به خورشیدی، این آشیانه را دریافت.
وقتی کلاغ فریاد زد گوش مادرش
تا مغز استخوان تیر کشید.
وقتی خندید مادر خون گریست
سینه هایش، کف دست ها، ابروانش همه خون گریستند
گامی برداشت، گامی دیگر و سپس گامی دیگر –
هرقدم اش زخمی ابدی بر چهره ی مادر.
وقتی از خشم منفجر شد
مادر با زخمی مهیب و نعره ای دهشتناک پس افتاد.
وقتی ایستاد مادر چون کتابی بر او بسته شد
از نشانه ی لای کتاب باید به رفتن ادامه می داد.
درون ماشین جستی زد طنابی بر
گردنش بسته بود و او را بیرون کشید.
سوار هواپیما شد اما بدن مادر در جت زیر فشار بود
چه دردسر بزرگی بود، پرواز لغو شد.
سوار موشک شد و مسیرش
قلب مادر را سوراخ کرد، کلاغ اما ادامه داد
جای گرم و نرمی در موشک یافت، چیز زیادی نمی دید
اما از روزنه ها به آفرینش خیره ماند
و ستارگان را میلیون ها فرسنگ دور دید
و آینده را دید و جهان را دید
گشوده و گشوده تر
ادامه داد همچنان تا سرانجام به خواب رفت
به ماه برخورد کرد بیدار شد و بیرون خزید
زیر ماتحت مادرش.
شلاق خورده چلاق با پاهای خود
به سر شلیک شده با گلوله های مغزی
به کور شلیک شده با چشم
میخکوب شده با استخوان های دنده ی خویش
خفه شده به زمانی کوتاه تر از اخرین نفس اش
با نای خویش
فروکوفته ناخودآگاه به قلب خویشتن
زندگی خویش را می دید چاقویی در او، رویایی ناگهان
آن دم که در خون خود غرق می شد
از وزن دل و روده خود به زیرکشیده
فریادی برآمده از تخلیه ی روده که غرش او شکافتن اتم های بنیادین بود
وامانده دهانش تا نعره بشکافدش آنسان که از دوردست ها
فروشکسته بدل شد به خرده ریزها و زباله های زمین
آموخت که بشنود، آوایی ضعیف و دور- “این یه پسربچه است!”
پس همه چیز به سیاهی گرایید.
این پاهای لاغر کوچک از آن کیست؟ مرگ.
این چهره ی پرموی سوخته از آن کیست؟ مرگ.
این ریه های دمنده ی آرام از آن کیست؟ مرگ.
این تن پوش عضله ها از آن کیست؟ مرگ.
این روده های وصف ناپذیر از آن کیست؟ مرگ.
این مغزهای مشکوک از آن کیست؟ مرگ.
این همه خون پلید؟ مرگ.
این چشم های کم سو؟ مرگ.
این زبان کوچک بدکار؟ مرگ.
این بیداری گاه و بی گاه؟ مرگ.
محاکمه ات معلّق است، از تو دریغ شده، یا برگزار شده؟
برگزار شده.
این زمین سراسر بارانی سنگی از آن کیست؟ مرگ.
تمام فضا از آن کیست؟ مرگ.
کیست نیرومندتر از امید؟ مرگ.
کیست نیرومندتر از اراده؟ مرگ.
از عشق نیرومندتر؟ مرگ.
از زندگی نیرومندتر؟ مرگ.
اما نیرومندتر از مرگ کیست؟
من، به یقین.
رد شو، کلاغ.