در ابتدا فریاد بود
که خون را پدید آورد
که چشم را پدید آورد
که ترس را پدید آورد
که بال را پدید آورد
که استخوان را پدید آورد
که سنگ خارا را پدید آورد
که بنفشه را پدید آورد
که گیتار را پدید آورد
که عرق تن را پدید آورد
که آدم را پدید آورد
که مریم را پدید آورد
که خدا را پدید آورد
که هیچ را پدید آورد
که هیچ را پدید آورد
که هرگز را پدید آورد
هرگز هرگز هرگز
او که کلاغ را پدید آورد
فریادزنان برای خون
کرم ها، پوسته ها
هرچیز
آرنج های بی پر لرزان در کثافت آشیانه
گفتم کفی بزن
دستهایت را شکسته بودند
گفتم حرفی
زبانت را
چشم گشودی وآنگاه… هزاران گره…
آنان به پنجره سنگ میزنند
کورمان میکنند
آیینه را میشکنند
و در این میان سنگ به نجوای پنجره پاسخ میدهد
خدایا چه آسان همه چیز شکسته میشود
ما
روزمان را آغاز میکنیم
حال آنکه از گذشته نمیدانیم
و گاه مرگی فرا میرسد
که ما را به فردا نمیسپارد
و او
او که خبر میفروشد
برای روزنامه
فریاد میکشد
اینک تویی، آنجا …
نشسته در میان نرگسهای زرد
در نهایت بیگناهی
انگار حالت گرفتهای برای تصویر
به نام معصومیت!
نور در کمال خویش بر چهره ات تابیده
نرگسی را میمانی در میان نرگسها…
این آخرین بهار توست بر روی خاک
باز هم مانند آن نرگسها …
پسر کوچکت – که بیش از دو هفتهای ندارد –
چونان عروسک نرمی در حلقهی بازوانت آرمیده
مادر و پسر به یاد میآورند شمایل مقدس را
و دختر دو سالهات به روی تو میخندد
به او چیزی میگویی اما افسوس
که واژگان تو در دوربین گم میشوند
و نیز دانش در تپهای که روی آن نشستهای
دوربین قادر به ضبط آن نیست
با خندق پیرامونش که بزرگتر از خانهی توست
اینجاست که آگاهی شکست میخورد
و لحظهای بعد زندگیات خسته و واخورده
چونان سربازی با کوله باری که آیندهات را بر دوش دارد
به سویت گام بر میدارد
اما نرسیده به تو، به آن سرزمین مجهول باز میگردد
و همه چیر در برق جهندهای آب میشود…
سیاه است سر خیس سگ آبی هنگامی که سرک می کشد
سیاه است صخرهی غرق در کف
لمیده بر بستر خون،سیاه است مرغ دریایی
سیاه است کره ی زمین و یک بند پایین تر
تخم مرغ سیاهی
جایی که خورشید و ماه طالع شان می گردد
از تخم سر زدن یکی کلاغ،رنگین کمانی سیاه
خم شده در تهی
بر فراز تهی
اما در پرواز.