چونک کمند تو دلم را کشید (1002)

چونک کمند تو دلم را کشید
یوسفم از چاه به صحرا دوید

آنک چو یوسف به چهم درفکند
باز به فریادم هم او رسید

چون رسن لطف در این چه فکند
چنبره دل گل و نسرین دمید

قیصر از آن قصر به چه میل کرد
چه چو بهشتی شد و قصر مشید

گفتم ای چه چه شد آن ظلمتت
گفت که خورشید به من بنگرید

هر که فسردست کنون گرم شد
جمره عشقت بگدازد جلید

قیصر رومست که بر زنگ زد
اوست که ترسابچه خواندش فرید

پرتو دل بود که زد بر سعیر
پر شد و بشکافت که هل من مزید

دوزخ گفتش که مرا جان ببخش
تا بخورم هرک ز یزدان برید

برگذر از آتش ای بحر لطف
ور نه بمردم تبشم بفسرید

گفت که ای آتش قوم مرا
زود به من ده که خداشان گزید

جمله یکایک به کف او سپرد
گفت که نار تو ز نورم رهید

تافت ز تبریز رخ شمس دین
شمس بود نور جهان را کلید

به اسارت تو در آمده ام

به اسارت تو در آمده ام
که شاهزاده دریایی

زندان تو زیر آب است
جایی که فریاد زدن محالی بیش نیست

اسیر تو بودن
آزادی ست
حتی زیر اقیانوس های عمیق
حتی با چشمان بسته
بدون هیچ تنفس عمیق

به شب که مرا با تو آشنا کرده

به شب که مرا با تو آشنا کرده
توسل می جویم
باشد که مرا بشنود
باشد که در تمام طول بیداری با من باشد
آه ای شب نزدیک
روح مرا بگیر و برایش ببر
به او بگو
این اشتهای آن دو چشم است برای دیدن رویای تو
که از آتش و لهیب حکایت می کند
تو که خود زیباترین کلمات و شب هایی
کیستی تو ؟
امان از سستی واژگانم امان از ناتوانی ام
امان از برباد رفتنم در تو
کیستی تو ؟

جهان هستی و هیچ جهانی چون تو نیست
آسمان هستی و باران و شمیم
تو آن صدای شب زنده داری
صدای چکیدن دانه های باران
زمستان و بهارهستی
شب های تابستانه هستی
از آن زمان که به تو دل دادم جهان دگرگون شد
و تو بدل به خواب و رویا و بیداری من شدی
امان از اشتیاقم برای تو
کاش بدانی با تو چگونه محو می شوم
و چقدر خواهم مرد اگر چشمانم در پیشگاه تو بایستند
در تلفظ نامت شهدی ست که دهانم نمی شناسدش
پس هرگز بدنیا نیامده ام و هرگز نبوده ام جز بخاطر تو

چرا در کشورِ شما هیچ آدمی نمی‌خندد؟

دوستِ صمیمی‌ام
که تراژدی و اندوه و غربت را
درچشمانت می‌خوانم
ما مردمی هستیم که شادی را نمی‌دانیم!
بچه‌های ما تاکنون رنگین کمان ندیده‌اند
اینجا کشوری است
که درهای خود را بسته است
و اندیشیدن و احساس را لغو کرده است!
کشوری که به کبوتر شلّیک می‌کند،
و به ابرها و ناقوس‌ها.
اینجا پرنده پروایِ پریدن ندارد
و شاعر
هراس از شعر خواندن!

اینجا کشوری است
که راهی برای پیمودن ندارد
حتی مگس از پریدن می‌ترسد
و شب شعری برگزار نمی‌شود!
اینجا کشوری است
که نیمی از آن سیاهچال است
نیمِ دیگر نگهبان !
مُردگان با همسرانِ یکدیگر
ازدواج کرده‌اند
و روشن نیست مردمانش کجا رفته‌اند!
گردشگرِ مو طلایی فرانسوی به من می‌گوید
کشورِ شما
زیباترین کشوری است که من دیده‌ام!
اینجا باران می‌خندد
گل‌ها می‌خندند
هلو و انار می‌خندد
بوته‌های یاسمن
از دیوارها آویزانند
پس چرا درکشورِ شما
هیچ آدمی نمی‌خندد ؟!

در ساحلِ آبیِ چشمان تو

در ساحلِ آبیِ چشمان تو
باران‌هایی است با درخششِ آهنگین؛
و خورشید‌هایی سرگردان؛
و بادبان‌هایی
که سفر به بی‌کران را نقش می‌زنند.

در ساحلِ آبیِ چشمان تو
پنجره‌هایی رو به دریا گشوده است؛
و پرندگانی در کرانه‌های دوردست دیده می‌شوند،
در جستجوی جزیره‌هایی که هنوز آفریده نشده‌اند.

در ساحلِ آبیِ چشمان تو
در تابستان برف می‌بارد؛
و قایق‌هایی پر از فیروزه [هست]،
[که] دریا را در خود غرق کرده‌اند، بی آن‌که خود غرق شوند.

در ساحلِ آبیِ چشمان تو
همچون کودکی بر صخره‌ها می‌دوم.
رایحه‌ی دریا را می‌بویم؛
و همچون گنجشکی خسته بازمی‌گردم.

در ساحلِ آبیِ چشمان تو
رویای دریا و دریانوردی می‌بینم؛
و هزاران‌‌هزار ماه صید می‌کنم؛
و گردن‌بند‌های مروارید و زنبق.

در ساحلِ آبیِ چشمان تو
سنگ‌‌ها در شب سخن می‌گویند…
در کتابِ بسته‌ی چشمان تو
چه کسی هزاران شعر نهان کرده؟

اگر من…
اگر من دریانورد بودم،
یا کسی قایقی به من می‌‌داد،
هر شب در ساحلِ آبی چشمان تو لنگر می‌انداختم.