من هیچگاه تیر و کمان نداشتم مادر
نه پرندهای را زدهام
نه شیشهی کسی را شکستهام
اما،بچهی چندان خوبی هم نبودم
هیچگاه دلت را نشکستم،همیشه گردن خود را شکستم
من در طول زندگی،همیشه خود را آزردم
هرچند ساکت به نظر آیم
مغرور و طوفانیام مادر
مانند یک نیزه
همیشه در مقابل آینه
صاف ایستاده ام مادر
من هیچگاه کاری نکردم که به تو بد بگویند
یا آبرویت لکهدار شود
اما مشتهای زیادی به سینهام کوبیدهام
قلبم را بسیار خسته کردهام
من در طول عمرم،بیش از همه خود را مواخذه کردهام
من هیچگاه معشوقهای نداشتم مادر
نه آشیانهای ساختم
نه هیچگاه بخت با من یار بود
عمرم حراج شد
بدون آنکه، حتی گلوی کودکام را ببوسم
هرکه را از صمیم قلب دوست داشتم
دلش را به دیگری داد
یک مرغ عشق داشتم،که آن هم از تنهایی دق کرد
مگر تو همیشه مرا با تلخیها شیر دادی مادر؟
یا به اسم فرزند سنگی بزرگ زائیدی مادر؟
اذیت نیستم،زحمت نیستم،به هیچ وجه مصیبت نیستم
تنها روی عسل تو مگس نشست؟بگو؟
خب مرا به دنیا آوردی،
اما با چه سرشتی؟
من هیچ رویایی نداشتهام مادر
نه برای تو آسایش به ارمغان آوردم
نه خود روی آسایش دیدم
این زندگی حتی یک عکس شاد هم از ما نگرفت
مانند کلیدی گمشده بیصاحبم مادر
نه دست دوستی بر شانهام
نه دست شفقتی بر موهایم
مانند گل و لای بیفایدهی روان روی جادههایم مادر
مانند خیس شدنم
لرزیدنم
مانند بارانم مادر
سالیان سال اشکهایت را در کدامین دریا ریختی مادر
آه بمیرم من
تو مرا به چه امید زائیدی مادر؟
زندگی مگر چیست مادر؟
یک قصه!یک بازی نیست مگر؟
ببین،اسباب بازیهایم شکست
عمرم گذشت
عشقم هدر شد
باور کن من هیچگاه بزرگ نشدم.
ما سه نفر بودیم
بدر خان ، نازلیجان و من
سه دهان ، سه دل ، سه فشنگِ سوگند خورده
ناممان همچو بلایی بر کوه و سنگها نوشته شده بود
گناه سنگینی بر گردن،و تفنگی چلیپاوار آویخته بر سینه
انگشت بر ماشه و گوش در انتظار
پشتمان را به خاک امانت سپرده بودیم
دستهایمان را که از سرما میلرزید بر شوکران تلخ میمالدیم
و زیر لحافی از ستاره،به آغوش هم پناه میبردیم
دریا دور بود،و تنهایی غذابمان میداد
شب به پرتگاهی میمانست با صدای شغالهای دور
که بر صورت ،نان و ترانهامان میخورد و میگذشت
نازلیجان به سینهاش آویشن میمالید
و عطر سرمست کنندهاش در هوا میپیچید او را پنهانی مینگریستیم
دلمان به هوایش پر میکشید
شاید نازلی جان را در نیلبک چوپانی ازدست دادیم
با شب پره ها یکی شد ،پرپر زد و سوخت
پروانهی نحیفِ مردهای میانمان باقی گذاشت
همچو گلوله و مین شعله ور گشته و ناپدید شد
ای نازلیجان،آهوی کوهپایههای وحشی
نازلیجان که توفان موهایش را شانه کرد
آیا تو نیز اینچنین به سرزمین ستارگان میرفتی
ای نازلیجان،زخم خورده از خانهی جان
نازلیجان گُل فلاتهای خنک
نازلیجان سرشار از هیجان دیوانهوار
در سینهام پروانهی عشق
نازلیجان،آه نازلیجان
دیگر مانند قشونهای شکست خورده
له شده و تنها
گذشتیم با لباس و دلی پاره پاره
آنچه باقی ماند احساسی مرگوار و سکوتی گنگ
رفتیم،با غیبت نازلیجان میان ما
در گذرگاهی بدر خان را از قفا زدند
چه محاصرههای عظیمی را که شکافته به پیش رفتیم
همچو تفنگی که از دوش سُر خورد
با دستهایِ آویزان در کنارش
مرگ همچو گزنهها اطرافش را گرفت
سایهاش در نور ماه همچو درختی واژگون
دراز کشیدم و با قطره اشکی مژههایش را لمس کردم
در حالی که طنین ضربان تمام شدهی قلبم،سینهام را میشکافت
انگار شوخیئی بیش نبود ، انگار الان است که بیدار شود
آتش بهم زند و سیگاری بپیچاند
آه،اما مرگ صادقانه سرِ قرار بود
او نیز همچون نازلیجان دیگربار نخواهد بود
ای بدرخان،هیولای شبهای قیرگون
ای بدرخان،بلای کمینگاههای لعنتی
تو نیز انسانی بودی که چنین به زانو درآیی،حرف بزن
ایبدرخان،ای مزارت آشیانهی عقاب
بدر خان،فراری کوههای ارغوانی
بدر خان،شاهِ آبی چشمان
چاقویی در ظلمت شب لال
بدرخان،آه بدرخان
ما سه نفر بودیم
سه گلِ انتحار
بدریحان ، نازلیجان و من
هر روز با او روبرو می شدم
سر یکی از صف ها
بلیط یک اتوبوس
سخت در مشتش فشرده بود
سیر نشده از خواب هایش
با چشمانی لرزان
اگر می فهمید نگاه هایم را
سرش یه سمت جلو خم می شد
گمان کنم
پدر و مادرش مرده باشند
و خواهرش او را از مدرسه باز داشته
و سر کار فرستاده بودش
چه رویاهایی می دید
چه کسی می داند به اندازه تمام جاده ها
هی تبسمی به صورتش می دوید
وقتی که ناغافل از خواب می پرید
یک دخترک کوچک
با موهایی پریشان
با پاهایی برهنه در جاده ها
می لرزدیدند،دستهایش می لرزیدند
تازه فهمیدم،بعد چند روزی
وقتی که در ایستگاه ندیدمش
اشناهایش گفتند،اگر چه
بار اول باور نکردم
یک روز غوطه ور در رویایی
داخل یک روپوش آبی رنگ
کارخانه نیست انگار
باغچه یک مدرسه است
ناگهان چرخ دنده ها
دست هایش را دزدیدند
و اینگونه کودکم
بهای رویایش را پرداخت
لبخندش یخ زده بود
کنار دهانش
پژمرده بود طفلک
در اولین بهار زندگی اش
یک دختر کوچک
با قلب کوچک معصومش
در آغوش مرگ
می لرزد
می لرزد
می لرزد
دست هایش
من عصایی پوسیده ام
درد راهم را به زندان ها انداخت
عیسایی به صلیب درآمده ام
درد مرا در گیر میخ ها انداخت
پیرسلطان را هم بر دار دیدم
عشق مرا مفتون چوبه ی دار کرد
حاجی بکتاش را در چمنزار دیدم
عشق مرا مراد آهویی کرد
بر هر شعله ای؛ بر هر آتشی
درد مرا اخگری کرد
بر این کوه ها؛ بر این راه ها
عشق مرا خس و خاشاک کرد
من می سوزم برای عشق
من می سوزم برای گـُل
که این آتش خاموش نشود
من می سوزم برای که؟
من می سوزم برای تو
تا دست کم تو نسوزی!
من شاعری سوخته ام
درد مرا خاکستری بر آتش ها کرد
در دشت کربلا، یک حسین هستم
درد مرا به یک قطره ی آب حسرت کرد
من یونس را در درون نور دیدم
عشق مرا بر درگاه او گل کرد
آن مجنون را در فرار دیدم
عشق مرا دیوانه ی لیلایی کرد
بر هر شعله ای؛ بر هر آتشی
درد مرا اخگری کرد
بر این کوه ها؛ بر این راه ها
عشق مرا خس و خاشاک کرد
من می سوزم برای عشق
من می سوزم برای گـُل
که این آتش خاموش نشود
من می سوزم برای که؟
من می سوزم برای تو
تا دست کم تو نسوزی!
در دام ظریفی هستم؛ بر سر راهم خائنان هستند
در غروب غریبی هستم که پشتم را سلاحی به کمین نشسته است
من در کوچه ی تو در دام نرسیدن به توام
در فراری هستم که بر چشمان ستم دیده ات نگاه نتوانم کرد
در حالی که من امشب، قلبم در دستانم
قرار بود تنها رازم را با تو بگویم
اگر این گلوله درونم را سوراخ نمی کرد
دختر، تو را برمی داشتم و می رفتم
مرا بزن؛ مرا به آن ها نده
خاکسترم را بگیر و بر راه های دور پراکنده کن
بگذار پراکنده شود بر کوه ها، بگذار پراکنده شود این عشق ما
اما تو هیچ گریه نکن و صبور باش.
در دام ظریفی هستم؛ امشب در بهار مسموم
در انتهای راهی هستم؛ به بی صدایی تمام شدن
آه در جایی هستم که دست به سوی دستانت دراز نمی توانم کرد
در مرگی هستم که رسیدن به آن خیال های معصوم ممکن نیست
در حالی که من امشب، قلبم در دستانم
قرار بود تنها رازم را با تو بگویم
اگر این گلوله درونم را سوراخ نمی کرد
دختر، تو را برمی داشتم و می رفتم
مرا بزن؛ مرا به آن ها نده
خاکسترم را بگیر و بر راه های دور پراکنده کن
بگذار پراکنده شود بر کوه ها، بگذار پراکنده شود این داستان ما
اما تو هیچ گریه نکن و صبور باش.
نه کوه ها فرو می ریزند و نه دیوارها
اف می کشم و می گریم؛ کجایی؟ برس
چشمه های خشکیده؛ بهارها نیامدنی
آه می کشم و می گریم؛ کجایی؟ برس
جان من کجایی تو؟
گل من کجایی تو؟
منتظرم بمان بمیرم تا
آن زمان باز آیی.
بر لباس سفیدت، بر بالش خالی ات
سر می سایم و می گریم؛ کجایی؟ برس
بر آتشت سوختم؛ و خاکستر شدم
زانو می زنم و می گریم؛ کجایی؟ برس
جان من کجایی تو؟
گل من کجایی تو؟
منتظرم بمان بمیرم تا
آن زمان باز آیی.