مردی مختصر که خلاصه‌ی خود بود

قناعت‌وار
تکیده بود
باریک و بلند
چون پیامی دشوار
که در لغتی

با چشمانی
از سوآل و
عسل
و رُخساری برتافته
از حقیقت و
باد.

مردی با گردشِ آب
مردی مختصر که خلاصه‌ی خود بود.

خرخاکی‌ها در جنازه‌ات به سوءِظن می‌نگرند.

پیش از آن که خشمِ صاعقه خاکسترش کند
تسمه از گُرده‌ی گاوِ توفان کشیده بود.

آزمونِ ایمان‌های کهن را
بر قفلِ معجرهای عتیق
دندان فرسوده بود.

بر پرت‌افتاده‌ترینِ راه‌ها
پوزار کشیده بود
رهگذری نامنتظر
که هر بیشه و هر پُل آوازش را می‌شناخت.

جاده‌ها با خاطره‌ی قدم‌های تو بیدار می‌مانند
که روز را پیشباز می‌رفتی،
هرچند
سپیده
تو را
از آن پیش‌تر دمید
که خروسان
بانگِ سحر کنند.

مرغی در بال‌هایش شکفت
زنی در پستان‌هایش
باغی در درختش.

ما در عتابِ تو می‌شکوفیم
در شتابت
ما در کتابِ تو می‌شکوفیم
در دفاع از لبخندِ تو
که یقین است و باور است.

دریا به جُرعه‌یی که تو از چاه خورده‌ای حسادت می‌کند.

تهران ۱۳۴۸

زندگی خاموشی و نشخوار بود

هستی
بر سطح می‌گذشت
غریبانه
موج‌وار
دادش در جیب و
بی‌دادش بر کف
که ناموس و قانون است این.

زندگی خاموشی و نشخوار بود و
گورزادِ ظلمت‌ها بودن
(اگر سرِ آن نداشتی
که به آتشِ قرابینه
روشن شوی!)
که درک
در آن کتابتِ تصویری
دو چشم بود
به کهنه‌پاره‌یی بربسته
(که محکومان را
از دیرباز
چنین بر دار کرده‌اند).

چشمانِ پدرم
اشک را نشناختند
چرا که جهان را هرگز
با تصورِ آفتاب
تصویر نکرده بود.
می‌گفت «عاری» و
خود نمی‌دانست.
فرزندان گفتند «نع!»
دیری به انتظار نشستند
از آسمان سرودی برنیامد ــ
قلاده‌هاشان
بی‌گفتار
ترانه‌یی آغاز کرد

و تاریخ
توالی فاجعه شد.

۱۳۴۹

ما بیرون زمان ایستاده‌ایم

در نیست
راه نیست
شب نیست
ماه نیست
نه روز و
نه آفتاب،
ما بیرون زمان ایستاده‌ایم
با دشنه‌ی تلخی
در گُرده‌هایِمان.

هیچ‌کس
با هیچ‌کس
سخن نمی‌گوید
که خاموشی
به هزار زبان
در سخن است.

در مردگانِ خویش
نظر می‌بندیم
با طرحِ خنده‌یی،
و نوبتِ خود را انتظار می‌کشیم
بی‌هیچ
خنده‌یی!

۱۵ فروردینِ ۱۳۵۱

اگر که بیهده زیباست شب

اگر که بیهده زیباست شب
برای چه زیباست
شب
برای که زیباست؟ ــ

شب و
رودِ بی‌انحنای ستارگان
که سرد می‌گذرد.

و سوگوارانِ درازگیسو
بر دو جانبِ رود
یادآوردِ کدام خاطره را
با قصیده‌ی نفس‌گیرِ غوکان
تعزیتی می‌کنند
به هنگامی که هر سپیده
به صدای هم‌آوازِ دوازده گلوله
سوراخ
می‌شود؟

اگر که بیهده زیباست شب
برای که زیباست شب
برای چه زیباست؟

۲۶ اسفندِ ۱۳۵۰

شغالی گر ماه بلند را دشنام گفت

شغالی گر ماه بلند را دشنام گفت ــ
پیرانِشان مگر
نجات از بیماری را
تجویزی اینچنین فرموده بودند.

فرزانه در خیالِ خودی را
لیک
که به تُندر
پارس می‌کند،
گمان مدار که به قانونِ بوعلی
حتا
جنون را
نشانی از این آشکاره‌تر
به دست کرده باشند.

۱۳۵۲

چرا شبگیر می‌گرید

چرا شبگیر می‌گرید؟

من این را پرسیده‌ام
من این را می‌پرسم.

عفونتت از صبری‌ست
که پیشه کرده‌ای
به هاویه‌ی وَهن.

تو ایوبی
که از این پیش اگر
به پای
برخاسته بودی
خضروارت
به هر قدم
سبزینه‌ی چمنی
به خاک
می‌گسترد،
و بادِ دامانت
تندبادی
تا نظمِ کاغذینِ گُل‌بوته‌های خار
بروبد.

من این را گفته‌ام
همیشه
همیشه من این را می‌گویم.

۲۵ تیرِ ۱۳۵۱

آنچه به دید می‌آید

آنچه به دید می‌آید و
آنچه به دیده می‌گذرد.

آنجا که سپاهیان
مشقِ قتال می‌کنند
گستره‌ی چمنی می‌تواند باشد،
و کودکان
رنگین‌کمانی
رقصنده و
پُرفریاد.

اما آن
که در برابرِ فرمانِ واپسین
لبخند می‌گشاید،
تنها
می‌تواند
لبخندی باشد
در برابرِ «آتش!»

۱۳۵۲

مردی چنگ در آسمان افکند

مردی چنگ در آسمان افکند،
هنگامی که خونش فریاد و
دهانش بسته بود.

خنجی خونین
بر چهره‌ی ناباورِ آبی! ــ

عاشقان
چنینند.

کنارِ شب
خیمه برافراز،
اما چون ماه برآید
شمشیر
از نیام
برآر
و در کنارت
بگذار.

۱۳۵۲

پردگیان باغ

پردگیان باغ
از پسِ معجر
عابرِ خسته را
به آستینِ سبز
بوسه‌یی می‌فرستند.

بر گُرده‌ی باد
گَرده‌ی بویی دیگر است.

درختِ تناور
امسال
چه میوه خواهد داد
تا پرندگان را
به قفس
نیاز
نماند؟

۲۵ تیرِ ۱۳۵۱

کلید بزرگ نقره

کلید بزرگ نقره
در آبگیر سرد
شکسته‌ست.
دروازه‌ی تاریک
بسته‌ست.

«ــ مسافرِ تنها !
با آتشِ حقیرت
در سایه‌سارِ بید
چشم‌انتظارِ کدام
سپیده‌دمی؟»

هلالِ روشن
در آبگیرِ سرد
شکسته‌ست
و دروازه‌ی نقره‌کوب
با هفت قفلِ جادو
بسته‌ست.

۱۳۴۹