آلبوم تنها صداست که میماند
دانلود آلبوم تنها صداست که میماند + پخش آنلاین و متن
در این نوشتار، پلیلیست منظمی از قطعههای آلبوم تنها صداست که میماند تهیه کردهایم. در ادامه شما میتوانید متن آثار را هم بخوانید.
در این آلبوم قطعههایی با نام: آیههای زمینی، عروسک کوکی، غزل، ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد، تولدی دیگر ، مصاحبه با گرگین، روشنی، من، گل، آب و فتح باغ اجرا شدهاند.
امیدواریم از شنیدن این آلبوم لذت کافی را ببرید.
دانلود آلبوم تنها صداست که میماند به صورت یکجا
برچسب ها:
دکلمه و موسیقیدلم ميخواستهاي من زيادند
جعلی: + دلم ميخواستهاي من زيادند، بلندند، طولاني اند، اما مهمترين دلم ميخواست هاي من اين است که:…
گنه کردم گناهی پر ز لذت
گنه کردم گناهی پر ز لذت کنار پیکری لرزان و مدهوش خداوندا چه می دانم چه کردم در…
متن آثار آلبوم تنها صداست که میماند:
آن گاه
خورشید سرد شد
و برکت از زمین ها رفتو سبزه ها به صحراها خشکیدند
و ماهیان به دریاها خشکیدند
و خاک مردگانش را
زان پس به خود نپذیرفتشب در تمام پنجره های پریده رنگ
مانند یک تصوّر مشکوک
پیوسته در تراکم و طغیان بود
و راه ها ادامهٔ خود را
در تیرگی رها کردنددیگر کسی به عشق نیندیشید
دیگر کسی به فتح نیندیشید
و هیچ کس
دیگر به هیچ چیز نیندیشیددر غارهای تنهایی
بیهودگی به دنیا آمد
خون بوی بنگ و افیون می داد
زنهای باردار
نوزادهای بی سر زاییدند
و گاهواره ها از شرم
به گورها پناه آوردندچه روزگار تلخ و سیاهی
نان ، نیروی شگفت رسالت را
مغلوب کرده بود
پبغمبران گرسنه و مفلوک
از وعده گاه های الهی گریختند
و بره های گمشدهٔ عیسی
دیگر صدای هی هی چوپانی را
در بهت دشت ها نشنیدنددر دیدگان آینه ها گویی
حرکات و رنگها و تصاویر
وارونه منعکس می گشت
و بر فراز سر دلقکان پست
و چهرهٔ وقیح فواحش
یک هالهٔ مقدس نورانی
مانند چتر مشتعلی می سوختمرداب های الکل
با آن بخار های گس مسموم
انبوه بی تحرّک روشنفکران را
به ژرفنای خویش کشیدند
و موشهای موذی
اوراق زرنگار کتب را
در گنجه های کهنه جویدندخورشید مرده بود
خورشید مرده بود ، و فردا
در ذهن کودکان
مفهوم گنگ گمشده ای داشتآنها غرابت این لفظ کهنه را
در مشق های خود
با لکهٔ درشت سیاهی
تصویر می نمودندمردُم ،
گروه ساقط مردم
دلمرده و تکیده و مبهوت
در زیر بار شوم جسدهاشان
از غربتی به غربت دیگر می رفتند
و میل دردناک جنایت
در دستهایشان متورم می شدگاهی جرقه ای ، جرقهٔ ناچیزی
این اجتماع ساکت بی جان را
یکباره از درون متلاشی می کرد
آنها به هم هجوم می آوردند
مردان گلوی یکدیگر را
با کارد می دریدند
و در میان بستری از خون
با دختران نابالغ
همخوابه می شدندآنها غریق وحشتِ خود بودند
و حس ترسناکِ گنهکاری
ارواح کور و کودنشان را
مفلوج کرده بودپیوسته در مراسم اعدام
وقتی طناب دار
چشمان پر تشنج محکومی را
از کاسه با فشار به بیرون می ریخت
آنها به خود فرو می رفتند
و از تصوّر شهوتناکی
اعصاب پیر و خسته شان تیر می کشید
اما همیشه در حواشی میدان ها
این جانیان کوچک را می دیدی
که ایستاده اند
و خیره گشته اند
به ریزش مداوم فوّاره های آبشاید هنوز هم
در پشت چشم های له شده ، در عمق انجماد
یک چیز نیم زندهٔ مغشوش
بر جای مانده بود
که در تلاش بی رمقش می خواست
ایمان بیاورد به پاکی آواز آبهاشاید ، ولی چه خالی بی پایانی
خورشید مرده بود
و هیچ کس نمی دانست
که نام آن کبوتر غمگین
کز قلب ها گریخته ، ایمانستآه ، ای صدای زندانی
آیا شکوه یأس تو هرگز
از هیچ سوی این شب منفور
نقبی به سوی نور نخواهد زد ؟
آه ، ای صدای زندانی
ای آخرین صدای صدا ها …
2- عروسک کوکی
بیش از اینها ، آه ، آری
بیش از اینها می توان خاموش ماندمی توان ساعات طولانی
با نگاهی چون نگاه مردگان ، ثابت
خیره شد در دود یک سیگار
خیره شد در شکل یک فنجان
در گلی بیرنگ ، بر قالی
در خطی موهوم ، بر دیوار
می توان با پنجه های خشک
پرده را یک سو کشید و دید
در میان کوچه باران ، تند می بارد
کودکی با بادبادکهای رنگینش
ایستاده زیر یک طاقی
گاری فرسوده ای میدان خالی را
با شتابی پر هیاهو ترک می گویدمی توان بر جای باقی ماند
در کنار پرده ، اما کور ، اما کرمی توان فریاد زد
با صدایی سخت کاذب ، سخت بیگانه
( دوستت می دارم )
می توان در بازوان چیرهٔ یک مرد
ماده ای زیبا و سالم بودبا تنی چون سفرهٔ چرمین
با دو پستان درشت سخت
می توان دربستر یک مست ، یک دیوانه ، یک ولگرد
عصمت یک عشق را آلود
می توان با زیرکی تحقیر کرد
هر معمای شگفتی را
می توان تنها به حل جدولی پرداخت
می توان تنها به کشف پاسخی بیهوده دل خوش ساخت
پاسخی بیهوده ، آری پنج یا شش حرفمی توان یک عمر زانو زد
با سری افکنده ، در پای ضریحی سرد
می توان در گور مجهولی خدا را دید
می توان با سکه ای نا چیز ایمان یافت
می توان در حجره های مسجدی پوسید
چون زیارتنامه خوانی پیر
می توان چون صفر در تفریق و در جمع و ضرب
حاصلی پیوسته یکسان داشت
می توان چشم تو را در پیلهٔ قهرش
دکمهٔ بیرنگ کفش کهنه ای پنداشت
می توان چون آب در گودال خود خشکیدمی توان زیبایی یک لحظه را با شرم
مثل یک عکس سیاه مضحک فوری
در ته صندوق مخفی کردمی توان در قاب خالی ماندهٔ یک روز
نقش یک محکوم ، یا مغلوب ، یا مصلوب را آویخت
می توان با صورتک ها رخنهٔ دیوار را پوشاند
می توان با نقش هایی پوچ تر آمیختمی توان همچون عروسک های کوکی بود
با دو چشم شیشه ای دنیای خود را دید
می توان در جعبه ای ماهوت
با تنی انباشته از کاه
سالها در لابلای تور و پولک خفت
می توان با هر فشار هرزهٔ دستی
بی سبب فریاد کرد و گفت
( آه ، من بسیار خوشبختم )
3- فتح باغ
آن کلاغی که پرید
از فراز سَر ِ ما
و فرو رفت در اندیشهٔ آشفتهٔ ابری ولگرد
و صدایش همچون نیزهٔ کوتاهی ، پهنای افق را پیمود
خبر ما را با خود خواهد برد به شهرهمه می دانند
همه می دانند
که من و تو از آن روزنهٔ سرد عبوس
باغ را دیدیم
و از آن شاخهٔ بازیگر دور از دست
سیب را چیدیم
همه می ترسند
همه می ترسند ، اما من و تو
به چراغ و آب و آینه پیوستیم
و نترسیدیمسخن از پیوند سست دو نام
و هم آغوشی در اوراق کهنهٔ یک دفتر نیست
سخن از گیسوی خوشبخت منست
با شقایق های سوختهٔ بوسهٔ تو
و صمیمیت تن هامان ، در طرّاری
و درخشیدن عریانیمان
مثل فلس ماهی ها در آب
سخن از زندگی نقره ای آوازیست
که سحرگاهان فوّارهٔ کوچک می خواندما در آن جنگل سبز سیّال
شبی از خرگوشان وحشی
و در آن دریای مضطرب خونسرد
از صدف های پر از مروارید
و در آن کوه غریب فاتح
از عقابان جوان پرسیدیم
که چه باید کردهمه می دانند
همه می دانند
ما به خواب سرد و ساکت سیمرغان ، ره یافته ایم
ما حقیقت را در باغچه پیدا کردیم
در نگاه شرم آگین گلی گمنام
و بقا را در یک لحظهٔ نا محدود
که دو خورشید به هم خیره شدندسخن از پچ پچ ترسانی در ظلمت نیست
سخن از روزست و پنجره های باز
و هوای تازه
و اجاقی که در آن اشیا بیهده می سوزند
و زمینی که ز کِشتی دیگر بارور است
و تولد و تکامل و غرور
سخن از دستان عاشق ماست
که پلی از پیغام عطر و نور و نسیم
بر فراز شب ها ساخته اندبه چمنزار بیا
به چمنزار بزرگ
و صدایم کن ، از پشت نفس های گل ابریشم
همچنان آهو که جفتش راپرده ها از بغضی پنهانی سرشارند
و کبوترهای معصوم
از بلندی های برج سپید خود
به زمین می نگرند…
4- غزل
ای تکیه گاه و پناه
زیباترین لحظه های
پرعصمت و پر شکوه
تنهایی و خلوت من
ای شط شیرین پرشوکت من
ای با تو من گشته بسیار
درکوچههای بزرگ نجابت
ظاهر نه بن بست عابر فریبندهی استجابت
در کوچههای سرور و غم راستینی کهمان بود
در کوچه باغ گل ساکت نازهایت
در کوچه باغ گل سرخ شرمم
در کوچههای نوازش
در کوچههای چه شبهای بسیار
تا ساحل سیمگون سحرگاه رفتن
در کوچههای مه آلود بس گفت و گو ها
بی هیچ از لذت خواب گفتن
در کوچههای نجیب غزلها که چشم تو می خواند
گهگاه اگر از سخن باز میماند
افسون پاک منش پیش میراند
ای شط پر شوکت هر چه زیبایی پاک
ای شط زیبای پر شوکت من
ای رفته تا دوردستان
آنجا بگو تا کدامین ستاره است
روشنترین همنشین شب غربت تو؟
ای همنشین قدیم شب غربت من
ای تکیهگاه و پناه
غمگینترین لحظههای کنون بینگاهت تهی مانده از نور
در کوچهباغ گل تیره و تلخ اندوه
در کوچههای چه شبها که کنون همه کور
آنجا بگو تا کدامین ستاره است
که شب فروز تو خورشید پاره است؟
5- تولدی دیگر
همهٔ هستی من آیهٔ تاریکیست
که تو را در خود تکرار کنان
به سحرگاه شکفتن ها و رستن های ابدی خواهد برد
من در این آیه تو را آه کشیدم ، آه
من در این آیه تو را
به درخت و آب و آتش پیوند زدمزندگی شاید
یک خیابان درازست که هر روز زنی با زنبیلی از آن می گذرد
زندگی شاید
ریسمانیست که مردی با آن خود را از شاخه می آویزد
زندگی شاید طفلیست که از مدرسه بر می گردد
زندگی شاید افروختن سیگاری باشد ، در فاصلهٔ رخوتناک دو هم آغوشی
یا عبور گیج رهگذری باشد
که کلاه از سر بر می دارد
و به یک رهگذر دیگر با لبخندی بی معنی می گوید (صبح بخیر)زندگی شاید آن لحظهٔ مسدودیست
که نگاه من ، در نی نی چشمان تو خود را ویران می سازد
و در این حسی است
که من آن را با ادراک ماه و با دریافت ظلمت خواهم آمیختدر اتاقی که به اندازهٔ یک تنهاییست
دل من
که به اندازهٔ یک عشقست
به بهانه های سادهٔ خوشبختی خود می نگرد
به زوال زیبای گلها در گلدان
به نهالی که تو در باغچهٔ خانه مان کاشته ای
و به آواز قناری ها
که به اندازهٔ یک پنجره می خوانندآه …
سهم من اینست
سهم من اینست
سهم من ،
آسمانیست که آویختن پرده ای آن را از من می گیرد
سهم من پایین رفتن از یک پلهٔ متروکست
و به چیزی در پوسیدگی و غربت واصل گشتن
سهم من گردش حزن آلودی در باغ خاطره هاست
و در اندوه صدایی جان دادن که به من می گوید :
( دستهایت را
دوست میدارم )دستهایم را در باغچه می کارم
سبز خواهم شد ، می دانم ، می دانم ، می دانم
و پرستوها در گودی انگشتان جوهریم
تخم خواهند گذاشتگوشواری به دو گوشم می آویزم
از دو گیلاس سرخ همزاد
و به ناخن هایم برگ گل کوکب می چسبانم
کوچه ای هست که در آنجا
پسرانی که به من عاشق بودند ، هنوز
با همان موهای درهم و گردن های باریک و پاهای لاغر
به تبسّم معصوم دخترکی می اندیشند که یک شب او را باد با خود بردکوچه ای هست که قلب من آن را
از محله های کودکیَم دزدیده ستسفر حجمی در خط زمان
و به حجمی خط خشک زمان را آبستن کردن
حجمی از تصویری آگاه
که ز مهمانی یک آینه بر می گرددو بدینسانست
که کسی می میرد
و کسی می ماند
هیچ صیّادی در جوی حقیری که به گودالی می ریزد ، مرواریدی صید نخواهد کردمن
پری کوچک غمگینی را
می شناسم که در اقیانوسی مسکن دارد
و دلش را در یک نی لبک چوبین
می نوازد آرام ، آرام
پری کوچک غمگینی که شب از یک بوسه می میرد
و سحرگاه از یک بوسه به دنیا خواهد آمد
6- ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد
و این منم
زنی تنها
در آستانهٔ فصلی سرد
در ابتدای درک هستی آلودهٔ زمین
و یأس ساده و غمناک آسمان
و ناتوانی این دستهای سیمانی
زمان گذشت
زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت
چهار بار نواخت
امروز روز اول دیماه است
من راز فصل ها را می دانم
و حرف لحظه ها را می فهمم
نجات دهنده در گور خفته است
و خاک ، خاک پذیرنده
اشارتیست به آرامشزمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت .
در کوچه باد می آید
در کوچه باد می آید
و من به جفت گیری گلها می اندیشم
به غنچه هایی با ساق های لاغر کم خون
و این زمان خستهٔ مسلول
و مردی از کنار درختان خیس می گذرد
مردی که رشته های آبی رگهایش
مانند مارهای مرده از دو سوی گلوگاهش
بالا خزیده اند
و در شقیقه های منقلبش آن هجای خونین را
تکرار می کنند
ــ سلام
ــ سلام
و من به جفت گیری گلها می اندیشم .در آستانهٔ فصلی سرد
در محفل عزای آینه ها
و اجتماع سوگوار تجربه های پریده رنگ
و این غروب بارور شده از دانش سکوت
چگونه می شود به آن کسی که می رود این سان
صبور ،
سنگین ،
سرگردان ،
فرمان ایست داد .
چگونه می شود به مرد گفت که او زنده نیست ، او هیچ وقت زنده نبوده ست .در کوچه باد می آید
کلاغهای منفرد انزوا
در باغ های پیر کسالت میچرخند
و نردبام
چه ارتفاع حقیری داردآنها تمام ساده لوحی یک قلب را
با خود به قصر قصه ها بردند
و اکنون دیگر
دیگر چگونه یک نفر به رقص بر خواهد خاست
و گیسوان کودکیش را
در آبهای جاری خواهد ریخت
و سیب را که سرانجام چیده است و بوییده است
در زیر پا لگد خواهد کرد ؟ای یار ، ای یگانه ترین یار
چه ابرهای سیاهی در انتظار روز میهمانی خورشیدند .
انگار در مسیری از تجسم پرواز بود که یک روز آن پرنده نمایان شد
انگار از خطوط سبز تخیل بودند
آن برگ های تازه که در شهوت نسیم نفس می زدند
انگار
آن شعلهٔ بنفش که در ذهن پاکی پنجره ها می سوخت
چیزی به جز تصور معصومی از چراغ نبود .در کوچه باد می آید
این ابتدای ویرانیست
آن روز هم که دست های تو ویران شدند باد می آمد
ستاره های عزیز
ستاره های مقوایی عزیز
وقتی در آسمان ، دروغ وزیدن می گیرد
دیگر چگونه می شود به سوره های رسولان سر شکسته پناه آورد ؟
ما مثل مرده های هزاران هزار ساله به هم می رسیم و آنگاه
خورشید بر تباهی اجساد ما قضاوت خواهد کرد .
من سردم است
من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد
ای یار ای یگانه ترین یار آن شراب مگر چند ساله بود ؟
نگاه کن که در اینجا زمان چه وزنی دارد
و ماهیان چگونه گوشتهای مرا می جوند
چرا مرا همیشه در ته دریا نگاه می داری ؟من سردم است و از گوشواره های صدف بیزارم
من سردم است و می دانم
که از تمامی اوهام سرخ یک شقایق وحشی
جز چند قطره خون
چیزی به جا نخواهد ماند .
خطوط را رها خواهم کرد
و همچنین شمارش اعداد را رها خواهم کرد
و از میان شکلهای هندسی محدود
به پهنه های حسی وسعت پناه خواهم برد
من عریانم ، عریانم ، عریانم
مثل سکوتهای میان کلام های محبت عریانم
و زخم های من همه از عشق است
از عشق ، عشق ، عشق .
من این جزیرهٔ سرگردان را
از انقلاب اقیانوس
و انفجار کوه گذر داده ام
و تکه تکه شدن ، راز آن وجود متحدی بود
که از حقیرترین ذره هایش آفتاب به دنیا آمد .سلام ای شب معصوم !
سلام ای شبی که چشمهای گرگ های بیابان را
به حفره های استخوانی ایمان و اعتماد بدل می کنی
و در کنار جویبارهای تو ، ارواح بید ها
ارواح مهربان تبرها را می بویند
من از جهان بی تفاوتی فکرها و حرفها و صداها می آیم
و این جهان به لانهٔ ماران مانند است
و این جهان پر از صدای حرکت پاهای مردمیست
که همچنان که تو را می بوسند
در ذهن خود طناب دار تو را می بافند .
سلام ای شب معصوم !میان پنجره و دیدن
همیشه فاصله ایست .
چرا نگاه نکردم ؟
مانند آن زمان که مردی از کنار درختان خیس گذر می کرد …چرا نگاه نکردم ؟
انگار مادرم گریسته بود آن شب
آن شب که من به درد رسیدم و نطفه شکل گرفت
آن شب که من عروس خوشه های اقاقی شدم
آن شب که اصفهان پر از طنین کاشی آبی بود ،
و آن کسی که نیمهٔ من بود به درون نطفهٔ من بازگشته بود
و من درآینه می دیدمش ،
که مثل آینه پاکیزه بود و روشن بود
و ناگهان صدایم کرد
و من عروس خوشه های اقاقی شدم …
انگار مادرم گریسته بود آن شب .
چه روشنایی بیهوده ای در این دریچهٔ مسدود سر کشید
چرا نگاه نکردم ؟
تمام لحظه های سعادت می دانستند
که دست های تو ویران خواهد شد
و من نگاه نکردم
تا آن زمان که پنجرهٔ ساعت
گشوده شد و آن قناری غمگین چهار بار نواخت
چهار بار نواخت
و من به آن زن کوچک برخوردم
که چشمهایش ، مانند لانه های خالی سیمرغان بودند
و آن چنان که در تحرک رانهایش می رفت
گویی بکارت رویای پرشکوه مرا
با خود به سوی بستر شب می برد .آیا دوباره گیسوانم را
در باد شانه خواهم زد ؟
آیا دوباره باغچه ها را بنفشه خواهم کاشت ؟
و شمعدانی ها را
در آسمان پشت پنجره خواهم گذاشت ؟
آیا دوباره روی لیوان ها خواهم رقصید ؟
آیا دوباره زنگ در مرا به سوی انتظار صدا خواهد برد ؟به مادرم گفتم : ( دیگر تمام شد )
گفتم : ( همیشه پیش از آنکه فکر کنی اتفاق می افتد
باید برای روزنامه تسلیتی بفرستیم )انسان پوک
انسان پوک پر از اعتماد
نگاه کن که دندانهایش
چگونه وقت جویدن سرود می خواند
و چشمهایش
چگونه وقت خیره شدن می درند
و او چگونه از کنار درختان خیس می گذرد :
صبور ،
سنگین ،
سرگردان .در ساعت چهار در لحظه ای که رشته های آبی رگهایش
مانند مارهای مرده از دو سوی گلوگاهش
بالا خزیده اند و در شقیقه های منقلبش آن هجای خونین را تکرار می کنند
ــ سلام
ــ سلام
آیا تو هرگز آن چهار لالهٔ آبی را
بوییده ای ؟ …زمان گذشت
زمان گذشت و شب روی شاخه های لخت اقاقی افتاد
شب پشت شیشه های پنجره سُر می خورد
و با زبان سردش
ته مانده های روز رفته را به درون می کشیدمن از کجا می آیم ؟
من از کجا می آیم ؟
که این چنین به بوی شب آغشته ام ؟
هنوز خاک مزارش تازه ست
مزار آن دو دست سبز جوان را می گویم …چه مهربان بودی ای یار ، ای یگانه ترین یار
چه مهربان بودی وقتی دروغ می گفتی
چه مهربان بودی وقتی که پلک های آینه ها را می بستی
و چلچراغها را
از ساقه های سیمی می چیدی
و در سیاهی ظالم مرا به سوی چراگاه عشق می بردی
تا آن بخار گیج که دنبالهٔ حریق عطش بود بر چمن خواب می نشست
و آن ستاره های مقوایی
به گرد لایتناهی می چرخیدند .
چرا کلام را به صدا گفتند ؟
چرا نگاه را به خانهٔ دیدار میهمان کردند !
چرا نوازش را
به حجب گیسوان باکرگی بردند ؟
نگاه کن که در اینجا
چگونه جان آن کسی که با کلام سخن گفت
و با نگاه نواخت
و با نوازش از رمیدن آرمید
به تیرهای توهّم
مصلوب گشته است .
و جای پنج شاخهٔ انگشتهای تو
که مثل پنج حرف حقیقت بودند
چگونه روی گونه او مانده ست .سکوت چیست ، چیست ، چیست ای یگانه ترین یار ؟
سکوت چیست به جز حرفهای ناگفته
من از گفتن می مانم ، اما زبان گنجشکان
زبان زندگی جمله های جاری جشن طبیعتست .
زبان گنجشکان یعنی : بهار. برگ. بهار .
زبان گنجشکان یعنی : نسیم .عطر . نسیم .
زبان گنجشکان در کارخانه می میرد .این کیست این کسی که روی جادهٔ ابدیت
به سوی لحظهٔ توحید می رود
و ساعت همیشگیش را
با منطق ریاضی تفریق ها و تفرقه ها کوک می کند .
این کیست این کسی که بانگ خروسان را
آغاز قلب روز نمی داند
آغاز بوی ناشتایی می داند
این کیست این کسی که تاج عشق به سر دارد
و در میان جامه های عروسی پوسیده ست .پس آفتاب سر انجام
در یک زمان واحد
بر هر دو قطب نا امید نتابید .
تو از طنین کاشی آبی تهی شدی .و من چنان پُرم که روی صدایم نماز می خوانند …
جنازه های خوشبخت
جنازه های ملول
جنازه های ساکت متفکر
جنازه های خوش برخورد ، خوش پوش ، خوش خوراک
در ایستگاه های وقت های معین
و در زمینهٔ مشکوک نورهای موقت
و شهوت خرید میوه های فاسد بیهودگی …
آه .
چه مردمانی در چارراهها نگران حوادثند
و این صدای سوتهای توقف
در لحظه ای که باید ، باید ، باید
مردی به زیر چرخهای زمان له شود
مردی که از کنار درختان خیس می گذرد …من از کجا می آیم ؟
به مادرم گفتم : ( دیگر تمام شد )
گفتم : ( همیشه پیش از آنکه فکر کنی اتفاق می افتد
باید برای روزنامه تسلیتی بفرستیم . )سلام ای غرابت تنهایی
اتاق را به تو تسلیم می کنم
چرا که ابرهای تیره همیشه
پیغمبران آیه های تازهٔ تطهیرند
و در شهادت یک شمع
راز منوری است که آن را
آن آخرین و آن کشیده ترین شعله خوب می داند .ایمان بیاوریم
ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد
ایمان بیاوریم به ویرانه های باغ تخیل
به داسهای واژگون شدهٔ بیکار
و دانه های زندانی .
نگاه کن که چه برفی می بارد …شاید حقیقت آن دو دست جوان بود ، آن دو دست جوان
که زیر بارش یکریز برف مدفون شد
و سال دیگر ، وقتی بهار
با آسمان پشت پنجره همخوابه می شود
و در تنش فوران می کنند
فواره های سبز ساقه های سبکبار
شکوفه خواهد داد ای یار ، ای یگانه ترین یارایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد …
_ راجع به زندگی، شرح حالتان
والله حرف زدن در این مورد به نظر من یک کار خیلی خسته کننده و بی فایده ای است. خب، این یک واقعیتی است که هر آدمی که به دنیا می آید، با لاخره یک تاریخ تولدی دارد. اهل شهر یا دهی است ، توی مدرسه ای درس خوانده، یک مشت اتفاقات خیلی معمولی و قراردادی توی زندگیش اتفاق افتاده که با لاخره برای همه می افتد، مثل توی حوض افتادن دوره بچگی، یا مثلاً تقلب کردن دورۀ مدرسه، عاشق شدن دوره جوونی، عروسی کردن، ازاین جور چیزا دیگه. اما اگه منظور از این شرح حال توضیح دادن یه مشت مسائلیه که به کار آدم مربوط می شه، خب، در مورد من می شه شعر، خب پس باید بگم که برای من هنوز موقعش نرسیده، چون من شعر رو به صورت جدی تازه شروع کردم.
_ به طور کلی صحبتتون رو در مورد وضع شعر امروز شروع کنیم.
من خیلی از شما تشکر می کنم که گفتین شعر امروز و نگفتین شعر نو، چون درست هم همینه. شعر نو کهنه نداره. اون چیزی که شعر امروز رو از شعر دیروز جدا می کنه و بهش شکل تازه ای می ده، همون جدائیه که به اصطلاح میون فرمهای مادی و معنوی زندگی امروز با دیروز وجود داره. من فکر می کنم که کار هنر یک جور بیان کردن و ساختن مجدد زندگیه و زندگی هم یک چیزیه که یک ماهیت متغیری داره، یه جریانیه که مرتب در حال شکل عوض کردن و رشد و توسعه است.در نتیجه این بیان که همون هنر می شه در هر دوره خب، روحیۀ خودشو داره دیگه و اگه غیر از این باشه اصلا” درست نیستش، هنر نیست، یه جور تقلبه. امروز همه چیز عوض شده، دنیای من مثلا” به دنیای پدرم هم ارتباط نداره. انقدر فاصله ها مطرح هستن، یک عوامل تازه ای وارد زندگی ما شدن که محیط فکری و روحی این زندگی رو می سازن. طرز تلقی یک آدم امروزی، من فکر می کنم نسبت به آدمی که در بیست سال پیش زندگی می کرده کاملا” عوض شده.اون تلقی که از مفاهیم مختلف داره، مثلا” مفهوم مذهب، اخلاق، مثلا” عشق، مثلا” شرافت، مثلا” شجاعت، قهرمانی، واقعا” اینها چون محیطِ زندگی ما عوض شده به نظر من تمام مفاهیم هم زائیدۀ شرایط محیط هستن، در نتیجه این مفاهیم هم امروز برای ما عوض شدن. من یه مثال ساده براتون می زنم. مثلا” پرسوناژ مجنون که خب همیشه سمبل پایداری و استقامت در عشق بوده، امروز واقعا” از نظر من که یه ادمی هستم که جور دیگه به عشق فکر می کنم واقعا یک پرسوناژ خیلی مسخره ایه! وقتی که علم روانشناسی میاد اونو برای من خرد می کنه، تجزیه تحلیل می کنه و به من نشون می ده که اون یک عاشق نبوده اون یک بیمار بوده، یه آدمی بوه که همینجور مرتب می خواسته خودشو آزار بده، به کلی اصلا عوض می شه.
به هر حال شعر امروز ما یک شعری باید باشه که خصوصیات این دوره رو داشته باشه و درعین حال سازندۀ این شعر باید یک آدمی باشه که به یک حدی از تجربه و هوشیاری برسه که به محتوی شعرش ارزشی بده که بتونه در حد کارهایی که توی دنیا عرضه می شه میون اونها خودشو جا بده، اگه غیر از این باشه خب، همین چیزایی می شه که همه می گن دیگه. یکی از خصوصیات شعر امروز ما که واقعا ارزش داره اینه که به اصطلاح به جوهر شعری نزدیک شده. خودشو رها کرده از بارِ بسیاری از مسائلی که اصلا ارتباطی به شعر نداشت. اینه که شعر کارش این نیست که نصیحت بکنه، نمی دونم… رهبری بکنه، هدایت بکنه، نمی دونم در مدح کسی باشه. به هر حال به اون هسته و جوهر شعر نزدیک شده. از حالت کلی گویی در آمده.
البته ای حرفهایی که من می زنم یک حرفائیست که هیچ حالت قانون صادر کردن نداره، به اصطلاح یه مقدار مربوط می شه به سلیقه ها و عقاید شخصی خودم. همین طور تجربه هام. به هر حال همه می تونن که یک زبانهای خاصی برای خودشون در شعر داشته باشن اصلا زبان شعر امروز نمی تونه مربوط باشه به کلماتی که به اصطلاح در شعر دیروز به کار گرفته می شدن. کار شاعر امروز اینه که بیاد اگر که صمیمی باشه، طبیعیست که زبونش هم یک دست می شه و کلمات به راحتی توی شعرش می آن. به هر حال همه می خوان فاضلانه شعر بگن؛ هیچکس نمی خواد صمیمانه شعر بگه!
_ یکی از خصوصیات شعر شما، فکر می کنم زنانه بودنشه، می خواستم نظر خودتون رو راجع به این بپرسم؟
والا، اگر که شعر من همین طور که شما گفتین به اصطلاح یه مقدار حالت زنونه داره، این خب خیلی طبیعیه که به علت زن بودنمه! چون من خوشبختانه یک زنم. ولی اگر که به اصطلاح پای سنجش ارزشهای هنری پیش بیاد، من فکر می کنم که دیگه جنسیت نمی تونه مطرح باشه و اصلاح مطرح کردن این قضیه درست نیستش. چون اون چیزی که مطرحه اینه که آدم خودشو از جنبه های مثبت وجود خودش… این جنبه ها رو طوری پرورش بده که به یه حدی از ارزشهای انسانی برسه. اصل کار، آدم هست. اصلا زن و مرد مطرح نیست، اگر که یک شعر بتونه خودش رو به اینجا برسونه، دیگه اصلا مربوط به سازندش نمی شه، یک چیزیست مربوط به دنیای شعر و ارزش خودش رو داره. همون ارزشی رو داره که مثلا ممکنه یه مردِ شاعرِ عالی هم به اونجا رسیده باشه. به هر حال من وقتی که شعر می گم انقدرها به این مساله توجه ندارم. اگر که یه همچین حالتی می آد توش خیلی ناآگاهانست.
ابری نیست.
بادی نیست.
می نشینم لب حوض:
گردش ماهی ها، روشنی، من، گل، آب.
پاکی خوشه زیست.
مادرم ریحان می چیند.
نان و ریحان و پنیر ، آسمانی بی ابر ، اطلسی هایی تر.
رستگاری نزدیک : لای گل های حیاط.
نور در کاسه مس ، چه نوازش ها می ریزد!
نردبان از سر دیوار بلند ، صبح را روی زمین می آرد.
پشت لبخندی پنهان هر چیز.
روزنی دارد دیوار زمان ، که از آن ، چهره من پیداست.
چیزهایی هست ، که نمی دانم.
می دانم ، سبزه ای را بکنم خواهم مرد.
می روم بالا تا اوج ، من پرواز بال و پرم.
راه می بینم در ظلمت ، من پرواز فانوسم.
من پرواز نورم و شن
و پر از دار و درخت.
پرم از راه ، از پل ، از رود ، از موج.
پرم از سایه برگی در آب:
چه درونم تنهاست.
فروغ فرخزاد