میبندم این دو چشم پر آتش را
میبندم این دو چشم پر آتش را
تا ننگرد درون دو چشمانش
تا داغ و پر تپش نشود قلبم
از شعلهی نگاه پریشانش
میبندم این دو چشم پر آتش را
تا بگذرم ز وادی رسوایی
تا قلب خامُشم نکشد فریاد
رو میکنم به خلوت و تنهایی
ای رهروان خسته چه میجویید
در این غروب سرد ز احوالش
او شعلهی رمیدهی خورشید است
بیهوده میدوید به دنبالش
او غنچه ی شکفتهی مهتابست
باید که موج نور بیفشاند
بر سبزهزار شب زدهی چشمی
کاو را به خوابگاه گنه خوانَد
باید که عطر بوسهی خاموشش
با ناله های شوق بیآمیزد
در گیسوان آن زن افسون گر
دیوانهوار عشق و هوس ریزد
باید شراب بوسه بیاشامد
ازساغر لبان فریبایی
مستانه سر گذارد و آرامد
بر تکیهگاه سینهی زیبایی
ای آرزوی تشنه به گرد او
بیهوده تار عمر چه میبندی ؟
روزی رسد که خسته و وامانده
بر این تلاش بیهُده می خندی
آتش زنم به خرمن امیدت
با شعلههای حسرت و ناکامی
ای قلب فتنهجوی گنه کرده
شاید دمی ز فتنه بیارامی
میبندمت به بند گران غم
تا سوی او دگر نکنی پرواز
ای مرغ دل که خسته و بیتابی
دمساز باش با غم او ، دمساز
فروغ فرخزاد