کاش بر ساحل رودی خاموش
کاش بر ساحل رودی خاموش
عطر مرموز گیاهی بودم
چو بر آنجا گذرت میافتاد
به سرا پای تو لب میسودم
کاش چون نای شبان میخواندم
به نوای دل دیوانهی تو
خفته بر هودَج موّاج نسیم
می گذشتم ز در خانهی تو
کاش چون پرتو خورشید بهار
سحر از پنجره میتابیدم
از پس پردهٔ لرزان حریر
رنگ چشمان تو را میدیدم
کاش در بزم فروزندهی تو
خندهی جام شرابی بودم
کاش در نیمه شبی درد آلود
سستی و مستی خوابی بودم
کاش چون آینه روشن میشد
دلم از نقش تو و خندهی تو
صبحگاهان به تنم میلغزید
گرمی دست نوازندهی تو
کاش چون برگ خزان رقص مرا
نیمه شب ماه تماشا میکرد
در دل باغچهی خانهی تو
شور من … ولوله برپا میکرد
کاش چون یاد دل انگیز زنی
میخزیدم به دلت پر تشویش
ناگهان چشم ترا میدیدم
خیره بر جلوهی زیبایی خویش
کاش در بستر تنهایی تو
پیکرم شمع گنه میافروخت
ریشهی زهد تو و حسرت من
زین گنه کاری شیرین میسوخت
کاش از شاخهی سر سبز حیات
گل اندوه مرا میچیدی
کاش در شعر من ای مایهی عمر
شعلهی راز مرا میدیدی
فروغ فرخزاد