با دل چه بسی پند بدادم، نشنفت
-
اندازه متن
+
با دل چه بسی پند بدادم، نشنفت
بیدارتر آمد و بجا هیچ نخفت
برخاست بشد از من و چون آمد باز
دیدم چو گل از چشمش خونش که شکفت
با دل چه بسی پند بدادم، نشنفت
بیدارتر آمد و بجا هیچ نخفت
برخاست بشد از من و چون آمد باز
دیدم چو گل از چشمش خونش که شکفت
خواهم به هزار عیب در پیوندم هر طعن ز بیگانه به دل بپسندم
جامی که دهد…
سر در پس زانویم و دل بر سر دست اندیشه که روزگار چونم بشکست
من دانم…

