بیم است مرا ز روز و هم بیم ز شب
-
اندازه متن
+
بیم است مرا ز روز و هم بیم ز شب
می سوزدم استخوان، از این است تعب
نه روز مرا همدم و نه شب محرم
نه دوست مرا هم نفس، این است عجب!
بیم است مرا ز روز و هم بیم ز شب
می سوزدم استخوان، از این است تعب
نه روز مرا همدم و نه شب محرم
نه دوست مرا هم نفس، این است عجب!
جوشی که چرا چشم به من دوختهای خندی که چه خوش مهرم اندوختهای؟
آموختم از تو…
در حیرتم از روی و سر و موی نگار باروی چو صبح و موی همچون شب تار.