در گیسوی وی راهم افتاد به شب
-
اندازه متن
+
در گیسوی وی راهم افتاد به شب
وز سیل سرشک پا نهادم به تعب
گر جان نبرم در این میان، عیب مگیر،
جان دادن اندر این میان نیست عجب
در گیسوی وی راهم افتاد به شب
وز سیل سرشک پا نهادم به تعب
گر جان نبرم در این میان، عیب مگیر،
جان دادن اندر این میان نیست عجب
پایی نه که در راه تمامی پوید دستی نه که زنهار زوا می جوید
بنگر به…
دیروز قبول هرکه بیمار به تو امروز سلام هر فسونکار به تو.
اندر عجبم به رستخیز…

