آکادمی شعر پلیکان

صبح چو انوار سرافکنده زد

- اندازه متن +

صبح چو انوار سرافکنده زد
گل به دم باد وزان خنده زد

چهره برافروخت چو اختر به دشت
وز در دل ها به فسون می گذشت

ز آنچه به هر جای به غمزه ربود
بار نخستین دل پروانه بود

راه سپارنده ی بالا و پست
بست پر و بال و به گل بر نشست

گاه مکیدیش لب سرخ رنگ
گاه کشیدیش به بر تنگ تنگ

نیز گهی بی خود و بی سر شدی
بال گشادی به هوا بر شدی

در دل این حادثه ناگه به دشت
سرزده زنبوری از آنجا گذشت

تیزپری ،‌ تندروی ،زرد چهر
باخته با گلشن تابنده مهر

آمد و از ره بر گل جا کشید
کار دو خواهنده به دعوا کشید

زین به جدل خست پر و بال ها
زان همه بسترد خط و خال ها

تا که رسید از سر ره بلبلی
سوختهای ، خسته ی روی گلی

بر سر شاخی به ترنم نشست
قصه ی دل را به سر نغمه بست

لیک رهی از همه ناخوانده بیش
دید هیاهوی رقیبان خویش

یک دو نفس تیره و خاموش ماند
خیره نگه کرد و همه گوش ماند

خنده ی بیهوده ی گل چون بدید
از دل سوزنده صفیری کشید

جست ز شاخ و به هم آویختند
چند تنه بر سر گل ریختند

مدعیان کینه ور و گل پرست
چرخ بدادند بی پا و دست

تا ز سه دشمن یکی از جا گریخت
و آن دگری را پر پر نقش ریخت

و آن گل عاشق کش همواره مست
بست لب از خنده و در هم شکست

طالب مطلوب چو بسیار شد
چند تنی کشته و بیمار شد

طالب مطلوب چو بسیار شد
چند تنی کشته و بیمار شد

پس چو به تحقیق یکی بنگری
نیست جز این عاقبت دلبری

در خم این پرده ز بالا و پست
مفسده گر هست ز روی گل است

گل که سر رونق هر معرکه است
مایه ی خونین دلی و مهلکه است

کار گل این است و به ظاهر خوش است
لیک به باطن دم آدم کش است

گر به جهان صورت زیبا نبود
تلخی ایام ،‌ مهیا نبود

میانگین امتیازات ۵ از ۵
×