میمیرم اگر نام تو دارم بر لب
بی نام تو روز من نماید چو شب
با نام تو بی نام تو عمری دارم
چون تب زده ای فتاده در حال تعب
باد آمد و گل آمد و وقت آمد خوب
خیز ای پسر وخیمه ز خاشاک بروب
پرسید چه کس آید؟ گفتم آن شوخ
گفتا که نمیاد، کم کن آشوب
گه سوی فراز و گاه بر سوی نشیب
آنقدر فریب است و فریب است و فریب!
در آخر کاردانی این، لیک افسوس!
جز لحظه ی کوتهی نماده است نصیب
صد بار زیان دیدی و صد بار نهیب
برده بر و پهلوی تو از لطمه نصیب
برجایت ذاشت باز تمکین و ثبات
در گوشه ی اصطبلی ای اسب نجیب
آن کس نه که با علی (ع) دل خویش بباخت
چیزی نشناخت، گرچه بس چیز شناخت
در ساخت دلم به هر بدی لیک دلم
با آنکه بد علی به لب داشت نساخت
با دانش هرکس ار رهی کار بساخت
در دائره سرگشته چو پرگار بتاخت
رانی اگرم وگرم که خواهی بنواخت
نشناخته رفت آنکه علی(ع) را نشناخت
اول، به ره سفسطه مفهومم ساخت
پس با روش فلسفه ، محکومم ساخت
فی الجمله بسی شنید و گفتم، تادل
آمد به میان و هرچه معلومم ساخت
آن حرف که خاطرم بدان میپرداخت
بر پاس من او نشانی از من میساخت
شد زیر و زبر زخام چندو دیدیم
بیهوش زمانه حرف را هم نشناخت
بر کرد ز پرده دست شمعم افروخت
بنهاد به خانه پای و جان از من سوخت
میخواستمش بدارم از کارش دست
نگذاشت مرا، بس که نگه بر من دوخت
گفتم که تو را مجلس با من افروخت
گفتا دل تو آتش از من اندوخت
گفتم ستمی رفت . بگفت آری لیک
در سایه ی این ستم دلت حرف آموخت