باد آمد و روی دشت و گلزار بسوخت
در خرمن خندان گل آتش افروخت
میخواست نشان گذارد از خود بر خاک
آب همه بردو بار از اندوه اندوخت
گفتم: چه خوش آمدی ز کف جام بریخت
دم بست و غم آورید و تلخی انگیخت
گفتم: بنشین به می زجایش برخاست
گفتم: مرو اینگونه ز من، لیک گریخت
دل آب شد و ز راه چشمم همه ریخت
از بس به دلم خیالت آتش انگیخت
دیدیم که به دریایم اندر در خواب
کاوای تو آمد و مرا خواب گسیخت
دزدیده به هر کسی دردی آمیخت
پوشیده به هر سری خیالی انگیخت
کرد این همه تا خود ز میان بگریزد،
یاران به من آورید او را که گریخت
چون سوختم، اشک شد به دامن آویخت
چون ساختم، آب گشت و از پیش گریخت
از سوختن و ساختن خود باری
من رشته به هم بستم و او باز گسیخت
شمع از سر سوز اشک حسرت میریخت
پروانه از او خونش به رغبت میریخت.
در دایره هرکه که داشت نوبت و آنجا
در ساغر هر که می ، به نوبت میریخت.
گفتا چه کنم ز شکوهی جانسوزت
گفتم چه کنم زناوک دلدوزت
دیروز برد نیمی از جان مرا
با نیم دگر تا چه کند امروزت !
آمد سحر و نوای موذن برخاست
افزود به هر فزوده وز کاسته کاست
یکسوی چراغ و مصحف و سویی دوست
بنگر چه قیامت به چه توفیق آراست.
ای ناو نگهدار، مگو فکر خطاست.
خندید دم صبح و گشایش با ماست.
ما را نشکست ناو و طوفان بشکست
بر ساحل از دور ، چراغی پیداست
بی تو همه در پیکر من سوز تب است.
با تو همه با هر سخن من تعب است.
در چشم من ار نیک نمایی نه عجب
در پیش تو گر نیک درآیم عجب است