کارم هم بزم دوست افروختن است.
بردامن ، سیل اشک اندوختن است.
گر نیکم اگر بدم تو در شمع نگر
کز خنده و گریه آخرش سوختن است
اسباب هنر یکسره بر گرد من است.
حرفی که دلی جوشد از آن ورد من است.
شادم که پس پنجه واتدی با من
آنی که معاند است ، شاگرد من است.
گفتم ستمت؟ گفت ستم کیش من است.
گفتم کرمت؟گفت که در ویش من است.
گفتم به چنین خوی مگیر از من جان.
خندید که دیری ست که در پیش من است.
گل گفت به باغ ابر مهمان من است
گفت ابر که گل شمع شبستان من است.
او خنده زد و گریست گل گفت هم اوست
کاو مایه ی خنده های پنهان من است.
گفتم چه شبی؟ گفت ز گیسوی من است.
گفتم چه رهی؟ گفت بر ابروی من است.
گفتم چو تو با منی چه غم؟ گفت آری
اما دل تو بی خبر از خوی من است.
گفتم که: جهان را سبک و سنگین است.
گفتا: چو جهان چنین بود شیرین است.
گفتم که: کسی اگر مخالف خواند؟
پوشیده به من گفت که: حکمت این است.
گویند که جز تو را نمیباید خواست
گویند که این خواستن از اهل خطاست.
با راستی و خطا مرا کاری نیست
زیرا که حساب من دیوانه سواست.
در خانه چراغم از تو افروخته است.
از تو دل من حرف بیاموخته است.
بیگانگی ای نیست منم از تو وتو
بازارت گرم از من دلسوخته است.
بر روی خوشش هرکه نظر دوخته است
صد خانه ز روشنی بیندوخته است.
داغم مهمن بدین جهان افروزی
در خانه ی ما چرا نیفروخته است؟
من معنیام و هر که به من باخته است
با خوب و بد من همه در ساخته است.
با اینهمه ام نه هر که نشناخته است
زآن است که من دلم به تو باخته است.