صد بار شکست و بست و در هم پیوست

صد بار شکست و بست و در هم پیوست
تا نام علی(ع) مرا در آئینه ببست

من بگسلم از تو با جفای تو ولیک
از مهر علی دلم نخواهد بگسست

گفتم چه کنی دلت چو با من پیوست

گفتم چه کنی دلت چو با من پیوست
گفتا چه کنی با من ای روی پرست

گفتم که قدرت بشکنم و رخ بوسم
خندید که آماده ام از بهر شکست

شوخی که بهم کرده بسی ایسم بس ایست

شوخی که بهم کرده بسی ایسم بس ایست
بی معنی و خود نداند از کیست ز چیست

چون مرده بود کلام او: در تن او
هر عضو بجاست لکن او را جان نیست

زین بستم رهوار و مرا گفت:بایست

زین بستم رهوار و مرا گفت:بایست
باز آمدنت چه بود و رفتن پی چیست؟

چون دادم من زمام رهوار ز دست
می رفتم و می دیدم کاو می نگریست

خون می‌خورم و کی ندانست ز چیست

خون می‌خورم و کی ندانست ز چیست
می خواهم در خانه بداند کس کیست

هر لحظه صدای پا می آید، اما
یک پا که نشانیم از او دارد، نیست

گفتم: نظر اهل خرد دانی چیست؟

گفتم: نظر اهل خرد دانی چیست؟
گفت: آنکه ز اهل خردش خوانی کیست؟

گفتم: به یقین رسیده ای؟ این خود
از بیخردی استف گر گرانجانی نیست

رازی‌ست که آن نگار می‌داند چیست

رازی‌ست که آن نگار می‌داند چیست
رنجی ست که روزگار می داند چیست

آنی که چو غنچه در گلو خونم از اوست
من دانم و شهریار می داند چیست

چون مست درآید همه‌اش دلداری‌ست

چون مست درآید همه‌اش دلداری‌ست
بی مهر شود وقت که در هشیاری‌ست

مستش همه خواهم که نگوید خامی
با سوختگانش سر افسون کاری‌ست

هر چند که بر نشست، می‌خواست گریست

هر چند که بر نشست، می‌خواست گریست
گفتم: ز چه ات به زیر این باران ایست؟

گفتا: ندهد دلم که از تو بروم
گفتم: چو تو خود روی، بگو گریه ز چیست؟

ابر آمد و برکشته‌ی من زار گریست

ابر آمد و برکشته‌ی من زار گریست
گفتم: بس کن گریه دگر بار گریست

بر من دل شمع سوخت اما او نیز
بسیار چو سوخت، باز بسیار گریست