دوستم همه گفتی که به درد تو رسم
آیم به علاج رخ زرد تو رسم
امروز بدین صفت که بگریخته ای
امید ندارم که به گرد تو رسم
آتش زده در خانهام او، میترسم
گر او کندم به خانه رو، میترسم
چندان زده است آتشم در خانه
کاید اگرم به جستجو، میترسم
تن خسته که من نه بیشمارت بوسم
دل رنجه که من نه خسته وارت بوسم
ای کاش دل و تنم چنان بود بکار
تا هر نفسی هزار بارت بوسم
یک جرعه به من که آن فزاید جوشم
جوشم بدهید تا نماید هوشم
تا آنکه چنان شوم که جز آوایش
آوای کسی نیاید اندر گوشم
نادان ترسد کجا چهاش باشد کم
وآنگه زکم و کاست در افتد در غم
دانا ترسد که اندر این معرکه کی
نادان بفزایدش به سرباری هم
دست از هم برگشاد و دم کرد علم
با شاخش بر سر هوا بست رقم
گاوی شدو نعره بر من آورد که: جای
با من ده و بیرون شو از این جا که منم
میمیرم صد بار پس مرگ تنم
میگرید باز هم تنم در کفنم
زان رو که دگر روی تو نتوانم دید
ای مهوش من، ای وطنم، ای وطنم!
گر زود سخن کنم و گر دیر کنم
میکوشم من که در تو تاثیر کنم
من شرح غمت به صد زبان خواهم گفت
چون اهل زبان نه ای چه تدبیر کنم؟
گفتم که به دانش دل آگاه کنم
این راه دراز مانده کوتاه کنم
بنگر که به پایان چه مرا گشت آغاز
دانستم باید به دلی راه کنم
دل گفت که: شمع مجلس افروز منم
جان گفت: ولیک خان و مان سوز منم
دلدار نگارینم آوا در داد
از پرده که در معرکه، فیروز منم