در کوفتمش گفت به سود آمدهای
بگرفت دلم، گفت چو دود آمدهای
خندیدم گفت در زمستانی سرد
ای نوگل پیشرس تو زود آمدهای
گل خنده زنان گفت: جهان آرائیم
هرچند که بر یاد کسان کم آئیم
بگریست گلاب و گفت: لیک ای گل من
بر یادت باشد که به یادت مائیم
جوشی که چرا چشم به من دوختهای
خندی که چه خوش مهرم اندوختهای؟
آموختم از تو این دو گویی، تو ولی
این ناز و ادا را ز که آموختهای؟
از آنچه فرو بردی و انباشتهای
گو بهر کسان چه خیر تا داشتهای
چون خود خوری و خود آکنی شرمت نیست
خود را از کسان برتر پنداشتهای؟
شب رفت و گذشت و در تن من چه تبی
از حرف توام به دل چگونه تعبی
با اینهمه ام مراد این است که باز
زانگونه که بود باشدم باز شبیش
باهر نفسی، هزار دیدم تعبی
در هر تعبی، هزار جستم سببی
با بحث و جدل شبیه بودش شب عشق
دیدی که به راه او چه بگذشت شبی؟
یک دست بر این بسته و یک دست برآن
آویخته پای و باز یک دست در آن
آقای رباعی است که می جوشد زود
می خسبد و خلق مانده بر وی نگران
چاهیست گشاده، کلهای بر سر آن
در کله همه شور هواهای جهان
نه پای گریزی و نه دست چاره
آزاده چه می کشد؟ خود این حال بخوان
اندازه مبر کز آنسوی بام افتادی
نه نیز چنان کزاین سوی آرام افتی
خسبیدن بهتر که ندانی رفتن
بی نام شدن به که تو بدنام افتی
گردید مرا شوق نخست استادی
عقل آمد و کرد بر سرش بنیادی
من چون بدم و چون شدم اما بنگر
همسایه ی من نکرد از من یادی