آمد بسوی مسجد زاهد مردی
و آمد به سوی میکده می پروردی
این جام همی گرفت و آن نوحه به کف
هردو ز پی خلاص جان از دردي
سیل سخنم به جان میانگیزدشان
نقش از همه تار و پود می ریزدشان
از ره بدر اندازدشان، لیکن باز
چون غل به سرگردنم آویزدشان
گفتم که چو آتش رخ بی غش داری!
گفتا چه به دل بیم از آتش داری؟
گفتم که کمال قرب سوزان باشد
گفتا دل خود مگر براین خوش داری!
گویی که: “چو معنی از سخن برداری
جز گنده ی استخوان نه ز او برداری”
مشکن که بجز شکسته از هرچیزی
چون درشکنی نه چیز دیگر داری
گفتم غم من؟ گفت چه جانی داری
گفتم عشقت؟ گفت جهانی داری.
گفتم همه را دارم، اما هجرت؟
گفتا که به هجر هم زبانی داری
هر روز مراست با هنر دشواری
با آنکه نه بردل کس از من باری
حرفم باید به حرف هر طراری
یا للعجب این چه شیوه بود و کاری؟
داد آینهام به دست آن جان جهان
گفتا که در آئینه به خود دل شو نگران
دیدم همه عكس اوست در آینه ام
بنگر که چه ام جهان داد نشان
گفتم به کدام دیده در من نگری؟
گفتا به کدام دل به من راه بری؟
گفتم که دل و دیده مرا گشت یکی
گفتا چه سفر خوش است با همسفری
افتاده سروکارم با فتنهگری
چندانکه مرا نمانده با خوبش سری
بر نیک و بد حرف من اندیشه مبر
زودارم اگر بر لب دارم خبری
گفتم: به منش نظارهها بود نهان
گفتا که: خوشا جوانی و عشق و گمان
گفتم چه مرا بر سر خواهد شد؟ گفت:
در راه سفر بهم بود سود و زیان