تابلوهای عریان
تو در تمام نقاشیهای مودیلیانی
تو در تمام نقاشیهای پیکاسو
_ حتی در تابلوی مودیلیانیاش _
وَ در تمام نقاشیهایی که نقاشانش را نمیشناسم
حضور داشتهای.
مهم نیست تابلوها عریان باشند
یا نباشند
هم عریانیات زیباست
هم بیعریانی.
زیباییِ تمامِ زنانی
که در یک نقاشی جمع شدهاند
تویی.
اصلن تابلوها پُر باشند:
از گُلهای گوشتخوارِ سرخ
دریاهای در حالِ رقص
کوههایی که نوکِ قلّههایشان
مزهی قند میدهد،
عصارهی تمام طبیعت تویی.
تو را در موزهها گذاشتهاند
وَ در شیشهها حبس کردهاند
موزهها منام
وَ شیشهها قلبِ من.
تو آن زنی که چهرهی نقاشی شدهاش
آن طرفِ میز نشسته است
وَ هرچه دستم را دراز میکنم
نمیرسد به گونهاش.
زنی که دستهای نقاشی شدهاش
سالهاست ثابت ماندهاند.
آنقدر که شبیه دو درخت شدهاند
در آن طرفِ رود.
تو آن زنی که موهایش رودخانه شد وُ
به دریا ریخت
همان زنی که چشمهایش ستاره شد وُ
به آسمان رفت
گفتم: «این ستارهی من است!»
خوابیدهام
وَ به این ستاره
_ که مال هیچکس نیست _
به این دو درخت
این رودخانه
به این تابلوی نقاشی فکر میکنم
پس کِی به راه میافتد این رود؟
ثابت ماندنْ روی آب
تنم را سنگین کرده
به سنگینی حبابی که بین دو سنگ گیر افتاده
نه میترکد
وَ نه بزرگ میشود
مرا به دریا بدهید لطفن.
زبر است زیستن
زبر است زیستن میگویم دوستت میدارم میشنوی: دوستت داشتهام دست بر تنت میکشم لکههای ریز و درشت همچون ستارههای ریخته…
پوریا پلیکان