جراح انگشتانش را – گوشهای از شب پیش
جراح
انگشتانش را در سینهام فرو میبُرد
و تو دست برده بودی در تاریکیِ کمد
لباسهایت را از لای لباسهایم بیرون میکشیدی
خشمگین بودی اما آرام
در رفتارت
گلهی گاوهای وحشی به خواب رفته بود
چمدانت با دهانی باز
روی تخت نشسته بود
و هرچه میبلعید آرام نمیشد
پدرم با دو پا و یک چمدان به جنگ رفت
با یک پا و یک چمدان به خانه بازگشت
مادرم با دستهای کوچکش
دهانِ چمدانی را باز کرد
و دیگر به خانه بازنگشت
امروز مادرم در کجای دنیاست؟
آیا دهانِ چمدانش هنوز باز است؟
چمدانی پدرم را به سفر میبُرد
و من لای دامنِ مادرم پنهان بودم
چمدانی مادرم را میبلعید
و من هنوز لای دامنی که نبود پنهان بودم
من پنهان بودم
میگفتند دستهایم به مادرم رفته است
پاهایم به پدر
هر بار پدر مرا به مدرسه میرسانْد
در چهرهام چیزی جز مادرم نمیدید
وقتی پدر قرصهایش را گم میکرد
پنهان بودم در سرفههایش
وقتی قرصهایش را پیدا میکرد
پنهان بودم پشت ماسک اکسیژن
پشت ترانههای جنگ
که از تلویزیون پخش میشد
من پنهان بودم در وسایل خانه
در اسباببازیهایم
در نقشِ آقای جراح
که عروسکهایش را تکه تکه میکرد
چمدانت را
همچون هیولایی کوچک
در کمد پنهان کردی
و ما هر روز
با دروغها و گریهها و فریادهایمان به او غذا میدادیم
جراح
انگشتانش را در سینهام میچرخانَد
تا تاریکی را بیرون بیاوَرد
من اما به تاریکی پناه آوردهام
تو را بلعیدهاند و نور
اتاق خوابمان را بمباران میکند
من اما هنوز در گوشهای از شبِ پیش پنهانام
پوریا پلیکان