خاطرهی مرگت از دستهایم پاک نمیشود
دستهایت را میبستی
و من دو صدفِ سخت را نوازش میکردم
دستهایت را باز میکردی
شب
اقیانوسی بود
که ناگهان پر از مروارید میشد
تا دستم را میگرفتی
دستهی کبوتران سفید
چون هوایی که در رگ تزریق میکنند
در هوا منتشر میشد
کنارت پشت و رو میشدم
کودکِ درونم بیرون میآمد
دستت را میگرفت وُ
با تو قدم میزد
دستم را گرفته بودی
و در کوچههای کودکیات میچرخاندی
دستم را گرفته بودی
و دالانهای تاریکِ عمرت را نشانش میدادی
دستم را گرفته بودی
به گورستانی رسیدی
در آن چرخ زدی
و دستم را روی سنگی گذاشتی
که نامت بر آن حک شده بود
هرچه مشت به دیوار میکوبم
خاطرهی مرگت از دستهایم پاک نمیشود
انگشت به انگشت
دستهایمان از هم جدا میشد
و تو نمیدانستی
که انگشتِ آخرم
ضامنِ کوچکی بود برای انفجاری بزرگ
تو مُردهای
من جای درون و بیرونم را گم کردهام
و هرچه خودم را پشت و رو میکنم
بیفایده است
تو مردهای
من تمام ثانیهها را قدم زدهام
اما خانهام را پیدا نمیکنم
تو مردهای
و انفجاری بزرگ
در کوچههای شهر سرگردان است
پوریا پلیکان