مادرت داشت روی سرم چهارراه میساخت
مادرت داشت روی سرم چهارراه میساخت
از چهار راه
بوفالوها رسیدند وُ
سرم را با خاک یکسان کردند.
بوفالوها تو بودی
سرم را از چهار طرف
با خاک یکسان کردی.
مادرم توی سرم اسب یله کرد.
اسبها از مغزم خون میمکیدند وُ
در رگهایم تولیدِ مثل میکردند.
فِشنگ به دست رسیدی از راه
از اسب پیدا شدی وُ هفت تیرت را…
پرندهها از لای موهایم میگریزند
اسبها توی سرم میدوند
اسبها تویی
اسبها مادر من است
که پشتِ میز شام
که سرِ میز صبحانه
روی اعصابم یورتمه میرود.
اسبها این جماعتاند
که پس از شنیدنِ این شعر
برایم کف میزنند.
کفها روی آب میمانند
سنگها توی آب غرق میشوند
وَ ماه
حتی خیس نمیشود،
با اینکه یک سنگ است.
دریا تویی
سنگ منم
وَ ماه
کسی که از این فاجعه فاصله بگیرد.
در تو غرق میشوم
اسبها از سرم بیرون میریزند
شنا میکنند و از آب میگذرند.
اسبها از آب عبور میکنند
سنگها توی آب غرق میشوند.
وَ کفها از این شب
به شبِ شعرِ دیگری میروند
تا برای شاعرِ روی آبْ ماندهی دیگری
کف
کف
کف بزنند
دریا!
کاش لااقل جسدم را
به مردم پس نمیدادی.
پوریا پلیکان